الهه ی الهام
انجمن ادبی
" پابلو پیکاسو"نقاش دوران کودکی: پابلو پیکاسو در تاریخ 25 اکتبر 1881 در مالاگای اسپانیا به دنیا آمد.تولد او با مشکل جدی همراه بود و برای اینکه بتواند نفس بکشد دود سیگار برگ به بینی او دمیده شد!این نوزاد بزرگ شدتا یکی از بزرگترین نقاشان سده ی بیستم شود. پیکاسو نبوغش را از خردسالی نشان داد و اولین کلمه ائی که به زبان آورد "لاپیز" بود که به زبان اسپانیائی مداد است وقبل از این که بتواند حرف بزند طراحی کرد.او تنها پسر خانواده بود و بنابراین بسیار لوس بود.او از مدرسه رفتن متنفر بود و اغلب از رفتن به مدرسه امتناع میکرد مگر اینکه به او اجازه داده میشد یکی از کبوترهای دست آموز پدرش را با خود ببرد! بغیر از کبوتر عشق بزرگ او هنر بود.وقتی در سال 1891 پدرش معلم هنر شد،پابلو با او به سر کار میرفت و نقاشی کشیدن او را تماشا میکرد.بعضی وقتها اجازه کمک کردن نیز میگرفت.یک روز غروب ،پدرش داشت تصویر کبوترهایش را میکشید که مجبور شداطاقش را ترک کند،وقتی که برگشت پابلو آن تصویر را کامل کرده بود.این نقاشی چنان زیبا و جان دار شده بود که پدرش لوح و قلمش را به او داد و دیگر هرگز نقاشی نکرد،در حالی که پابلو فقط 13 سال داشت. زندگی پابلو بعنوان هنرمند: افراد بسیاری نبوغ او را بعنوان یک نقاش تشخیص دادند اما دیگران از نقاشی های عجیب و قدرتمند وی بهت زده شدند. شهرت او احتمالاً به خاطر نقاشی های سبک کوبیسم وی است. پرتره های وی از چهره ی افراد اغلب از مثلث ها و مربع هایی درست شده است که در جای درست خودشان قرار نگرفته اند. یکی از مشهورترین پرتره هایش، مربوط به نویسنده ی امریکایی گرتروداشتاین است که پس از آمدنش به پاریس در سال 1904 با او ملاقات کرد. آثار او نظرات مردم را در باره ی هنر در سراسر جهان تغییر داد و از نظر میلیونها نفر هنر مدرن به معنی اثر پیکاسو «گوئر نیکا» است که در سال1937 آن را نقاشی کرد. و در حقیقت ثبت بمبارن شهر کوچک باسک در طی جنگ داخلی اسپانیاست. که بی تردید یکی از شاهکارهای نقاشی مدرن است. سال های پایانی حیاتش: پیکاسو دو بار ازدواج کرد و همچنین دوست دخترهای بسیاری داشت. او چهار فرزند داشت که آخرینش به نام پالوما در سال 1949 به دنیا آمد. وقتی که او 68 ساله بود. در سن نودسالگی نمایشگاهی در موزه ی لوور پاریس به افتخار او برگزار شد.در حقیقت او نخستین هنرمند زنده ای بود که آثارش در آنجا به نمایش گذاشته شده بود. پیکاسو بیش از 6000 هزار نقاشی، طرح و مجسمه خلق کرد. امروزه یکی از نقاشی های پیکاسو میلیون ها دلار می ارزد. زمانی که وزیر فرهنگ فرانسه داشت از آثار پیکاسو دیدن می کرد، این هنرمند به طور اتفاقی مقداری از رنگش روی شلوار وزیر ریخت. پیکاسو پوزش خواست. و خواست که پول تمیز کردنش را بپردازد. اما وزیر گفت: نه لطفاً. جنایب پیکاسو لطفاً فقط شلوار مرا امضا کنید»! پیکاسو در سال 1973 به خاطر نارسایی قلبی بر اثر حمله ی آنفولانزا دیده از جهان فروبست. « ترانه ی پا به ماه» مخواه اشتباهی دوباره اگرچند کوچک مرا پیش تو روسیاهم کند که یک چرتِ کوتاهِ عصرانه شاید هم آغوش بی تو و شبگردِ تنهایِ پس کوچه هایِ سیاهم کند! تو بگذر! تو نگذار که در زیر خروارها خاطره، خاک و مرمر بپوسم! تو بگذار با یک طلسم قدیمی بیایم و مهتاب پیشانی ات را میان هلال دو ابرو ببوسم! تو بگذار این پا به ماه این ترانه به دنیای موسیقی ات پا گذارد، بکوبد، برقصد، بخواند و این شاخکِ پیچکِ کوچکِ بی پناهم که نه ریشه در خاک دارد نه تاجی در افلاک به پایت بیفتد به ساقت بپیچد بروید ببالد تو بگذار! حسن سلمانی دیماه نود و یک شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 15:54 :: نويسنده : حسن سلمانی بزرگ مردان بزرگان این زمین با تبسم و سلام سرد و خشک خویش تایید می کنند که خشم و ظلم و جور زائیده اند ز خویش بزرگان این زمین بسیار نگران جنگ هایی هستند که می برند به پیش و بس آگاهند از ارزش آن جنگ ها به ظن خویش شما ای سپهسالاران با نشان های قرمز و زرین شما ای وزیران و شاهزادگان بزرگ مردان! چرا نمی توانید سکوت کنید برای درگذشتگان به قبرستان های ساده سری بزنید و آنگاه از قربانیان نجیبمان و خسارت به پل های چوبی دم بزنید شعر : زیگ فرید ساسون ترجمه: زین العابدین چمانی تاریخ: 83/2/7 شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 14:52 :: نويسنده : حسن سلمانی آکالیپتوس شهر ای اکالیپتوس خیابان شهر آسفالت سفت پیش پای توست حال آنکه تو باید در فضای خنک دالان جنگل پر برگ باشی و پرنده ای وحشی بر شاخسار تو نغمه سر دهد اینجا تو در نظر من همچون اسب گاری نحیفی هستی که عقیم گشته، شکسته، و چیزی از کار افتاده گشته شلاق خورده و محکم بسته شده و روزگارش سیاه گشته کسی که سر به زیریش حالت بی روح سردش نشانی است از نا امیدیش ای آکالیپتوس شهر دیدن روی تو اینچنین غمگنانه است و رقتبار که در چمن سیاه آسفالت قرا ر گرفته ای! ای همشهری آنها بر ما چه کرده اند؟
شعر : کاث واکر مترجم : زین العابدین چمانی تاریخ: 84/9/27
شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 14:25 :: نويسنده : حسن سلمانی «ارنست همینگوی» کودکی وی : ارنست همینگوی یکی از نویسندگان بزرگ سده ی بیستم آمریکاست. او در تاریخ 21ژولای1899 در اوک پارک ایلینویز به دنیا آمد. او دومین بچه در بین شش فرزند خانواده بود. خانواده اش سخت گیر و بسیار مذهبی بودند. پدرش به فرزندانش عشق به طبیعت و زندگی در فضای خارج از منزل را آموخت. ارنست نخستین ماهی اش را در سن سه سالگی گرفت و برای جشن تولد 12 سالگی اش یک اسلحه هدیه گرفت. مادرش به او عشق به موسیقی و هنر را آموخت. در مدرسه انگلیسی اش خوب بود. و برای روزنامه ی مدرسه مطلب می نوشت. او در سال1917 از دبیرستان فارغ التحصیل شد. اما به دانشگاه نرفت. او به شهر کانزاس رفت و به عنوان یک روزنامه نگار در روزنامه ی استار( ستاره) قلم زد. در آنجا مطالب بسیاری آموخت اما فقط پس از شش ماه به جنگ رفت. همینگوی و جنگ؛ همینگوی شیفته ی جنگ شد. او می خواست سرباز شود اما نتوانست. آن هم به خاطر دید ضعیف چشمش بود. در عوض در جنگ جهانی اول راننده ی آمبولانس شد و به ایتالیا عازم شد. در آنجا در سال 1918 زخمی شد. پس از جنگ به پاریس رفت. خواست در آنجا زندگی کند و در آن جا توسط نویسنده ی آمریکایی «گرترود اشتاین» به کارش تشویق شد. در دهه ی 1930 میلادی خبرنگار جنگ، در جنگ داخلی اسپانیا و جنگ جهانی دوم شد. بسیاری از کتاب هایش در باره ی جنگ بودند. موفق ترین اثرش«ناقوس ها برای که به صدا در می آیند؟» بود که در سال1940 نوشته شد. و درباره ی جنگ داخلی اسپانیاست. رمان دیگر وی« وداع با اسلحه» است که درباره ی بیهودگی جنگ است. زندگی شخصی همینگوی: موفقیت همینگوی در نوشتن در موفقیت های مشابهی در زندگی شخصی وی انعکاس نیافت. او چهار بار ازدواج کرد. زن اولش در سال1927 از او طلاق گرفت. او فوراً دوباره ازدواج کرد و به شهر «کی وست» فلوریدا نقل مکان کرد. در آنجا از شکار ، ماهیگیری و شرب خمر لذت می برد، اما همچنین دچار افسردگی گشت. این مطلب کمکی به او نکرد تا این که در سال 1928 پدرش خودکشی کرد. سلامتی همینگوی خوب نبود و او تصادف های بسیاری کرد . دو ازدواج دیگر وی منجر به ناکامی شد،و دوباره شروع به شرب خمر کرد اما این بار شدیدتر و سنگینتر.در سال 1954دو سانحه هواپیما برایش پیش آمد.در اکتبر همان سال(1954)جایزه نوبل ادبیات به وی اعطا شداما به خاطر شدت بیماریش نتوانست شخصا آنرا دریافت کند. سالهای آخر حیاتش: همینگوی در سال های آخر حیاتش با مشکلات جسمی و الکل دست به گریبان بود. کم کم حافظه اش را از دست داد و دیگر نتوانست بنویسد. فرجام تلخ وی همانند پدرش شد و اودر روز یکشنبه 2 ژولای 1961با یک اسلحه خودکشی کرد. مترجم:زین العابدین چمانی30/10/1391 دلم کمی خدا می خواهد؛ کمی سکوت کمی دل بریدن کمی اشک کمی بُهت کمی آغوش آسمانی کمی دور شدن از این آدمها کمی رسیدن به خدا؛ ایستاده زیستن در دل خدا! نیروانا جم چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, :: 9:30 :: نويسنده : حسن سلمانی خاک اره های کارگاه نجّاری؛ صدای ضجّه های درخت است...! نیروانا جم چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, :: 9:28 :: نويسنده : حسن سلمانی (...) سه نقطه، یعنی ادامه دارم؛ ( . ) یک نقطه، یعنی تمام شده ام؛ ( : ) دو نقطه، یعنی میان و زمین و هوا مانده ام! نیروانا جم چهار شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 9:25 :: نويسنده : حسن سلمانی چارلی چاپلین: آموخته ام که با پول می شود رختخواب خرید، ولی خواب نه؛ ساعت خرید، ولی زمان نه؛ مقام خرید، ولی احترام نه؛ کتاب خرید، ولی دانش نه؛ دارو خرید، ولی سلامتی نه؛ خانه خرید، ولی زندگی نه و بالاخره، می توان قلب خرید، ولی دوست خوب نه! نیروانا جم این روزها شبیه جودی آبوت شده ام. برای بابالنگ درازی می نویسم که این روزها دیگر مرا نمی شناسد! نیروانا جم چهار شنبه 29 دی 1391برچسب:, :: 9:19 :: نويسنده : حسن سلمانی روی سنگ قبرم بنویسید: در آرزوی اینترنت بدون سانسور و پرسرعت مُرد...! نیروانا جم چهار شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 9:16 :: نويسنده : حسن سلمانی آسانسوری شده ام تنها، در برجی متروک که سالهاست بهانه ای برای اوج گرفتن نداشته است. به خانه ام بیا... خسته ام از این همه ایستادگی...! نیروانا جم چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, :: 9:12 :: نويسنده : حسن سلمانی « رنج شديد بيمارى حسادت براى حسود » ارادتمند دوستان؛401 دیرگاهیست که تنها شده ام قصه در غربت صحرا شده ام وسعت درد فقط سهم من است باز هم قسمت غم ها شده ام من که بی تاب شقایق بودم همدم سردی یخ ها شده ام کاش چشمان مرا خاک کنند تا نبینم که چه تنها شده ام میرزایف سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, :: 14:21 :: نويسنده : حسن سلمانی
نه هر که از گستره ای دیگر سررسد خردمند تر از تو باشد و یا تواناتر. چه انوشه، چه میرنده. مهم آن است که چه می داند.
هر فردی با یک دفترچه راهنما برای ساختن آینده اش به این جهان پا می گذارد. چه بسیارند آنانی که به یاد نمی آورند آن را کجا نهاده اند! بارها و دگربارها باوری جدید سر بر می آورد و هر بار این آزموندر پی می آید که: « این است آن باور جاودانه ام؟»
هر اندیشه ی قدرتمند و جذابی، چه بیهوده است، اگر به کارش نبندی!
مهم ترین دلیلی که به پاسخ هایت دست نمی یابی، این است که پرسشی نپرسیده ای.
چه بسیارند آنان که زندگی ها پشت سر نهاده اند بی آنکه بدانند چه می دانند و چه می خواهند. ازآنان مباش! عیبی ندارد عادی رفتار کنی، به شرط این که عادی احساس نکنی.
تنها چیزی که تو را از رسیدن به رویاهایت باز می دارد، چشم پوشی از آن هاست.
برای آموختن، ترک پناهگاه نادانی باید.
یک عمر در انتظاری تا بیابی آن را که درکت کند و تو را آنگونه که هستی بپذیرد. و عاقبت در می یابی که او از همان آغاز خودت بوده ای.
« یک نفر» همیشه استثناست. « همه نمی توانند، ولی هر کسی می تواند.»
اگر خواهان دیدار کسی هستی که می تواند هر موقعیت ناممکنی را فراهم کند، و دور از حرف ها و باورهای مردم، به تو شادی بخشد، در آینه بنگر و این واژه ی جادویی را بر زبان آور: « سلام»
عدم شناخت حقیقت، حقیقت آن را کتمان نمی کند.
در انتهای سکونت بر زمین، تنها نکته ی مهم این است: « چقدر عشق ورزیدی؟ و چگونه ورزیدی؟»
عمرت را داده ای تا آنی شوی که اکنون هستی. ارزشش را داشت؟
نشان جهالت تو باور عمیق به بی عدالتی و شوربختی است. آنچه کرم ابریشم، دنیا می نامدش استاد؛ پروانه اش می خواند.
هر آنچه الهام بخش باشد، هم هدایت می کند، هم حمایت.
گاهی تنها راه « پیروزی» تسلیم شدن است. سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, :: 14:13 :: نويسنده : حسن سلمانی
«سر آرتور کنن دویل» سر آرتور کنن دویل، در تاریخ 22 می 1859 در ادینبورگ انگلستان به دنیا آمد. پدرش چارلز دویل به عنوان دستیار ارزیاب اداره ی آثار اسکاتلند بود. او دو سال را در دبستان ملی هادر گذراند و سپس پنج سال را در مدرسه ی شبانه روزی کاتولیک در استونی هرثت، گذراند و دانش آموز خوبی بود. او در ورزش پیشرفت کرد و دوست اشت که کریکت بازی کند. امتحانات نهایی را با موفقیت گذراند و می خواست که دکتر بشود. بنابراین در سال 1881 مدرک پزشکی خود را از ادینبورگ گرفت و با دوستش، باد، در پلایموث شروع به طبابت کرد. پس از مدتی شروع کرد برای خودش کار کند. هرچند درآمد زیادی نداشت برای کسب درآمد اضافی شروع به نوشتن کرد. نخستین رمانش به نام سنگ کمربند ناکام ماند. رمان بعدی اش،«مطالعه ای در اسکارلت» موفقیت اندکی داشت. علاقه ی دویل در زمینه ی رمان های تاریخی بود. او رمان « میکاکلارک» را در سال 1889 نوشت که موفقیت آنی را به همراه داشت. او همچنین رمان تاریخی دیگری به نام« مهمان سفید» که موفق تر از میکاکلارک بود، نوشت. اما دویل شهرتش بیشتر به خاطر سلسله کتاب های « شرلوک هلمز» شخصیت داستانی که خلقش کرد، است. برخی از کتابهایش عبارتند از: ماجرای شرلوک هلمز، خاطرات شرلوک هلمز و سگ تازی باسکرویلز. با انتشار این کتاب ها شرلوک هلمز و دوستش دکتر واتسون اسامی آشنا و خانگی شدند. دویل همچنین در جنگ دوم بوئر به عنوان پزشک شرکت جست. او در سال 1902 به مقام شوالیه دست یافت و در تاریخ 7 جولای 1930 دیده از جهان فرو بست. مترجم: زین العابدین چمانی «سه درس از یک دیوانه»
آورده اند که شیخ جنید بغدادی به عزم سیر، از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او. شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند: او مردی دیوانه است. گفت: او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. پیش او رفت و سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داد و پرسید:چه کسی هستی؟ عرض کرد: منم، شیخ جنید بغدادی. فرمود: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟ عرض کرد: آری... بهلول فرمود: طعام چگونه می خوری؟ عرض کرد: اول« بسم الله» می گویم و از پیش خود می خورم و لقمه کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و آهسته می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم و هر لقمه که می خورم« بسم الله» می گویم و در اول و آخر دست می شویم. بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود: تو می خواهی که مرشد خلق باشی؟ در صورتی که هنوز طعام خوردن را نمی دانی. سپس به راه خود رفت. مریدان گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت: سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید: چه کسی هستی؟ جواب داد: شیخ بغدادی که طعام خوردن نمی داند. بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می دانی؟ عرض کرد: آری. سخن به قدر می گویم و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد. بهلول گفت: گذشته از طعام خوردن، سخن گفتن را هم نمی دانی. سپس برخاست و برفت. مریدان گفتند: یا شیخ دیدی که این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت: مرا با او کار است. شما نمی دانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت: از من چه می خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می دانی؟ عرض کرد: آری. چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامهی خواب می شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول(علیه السلام) رسیده بود بیان کرد. بهلول گفت: فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی دانی. خواست که برخیزد که جنید دامنش را بگرفت و گفت: ای بهلول من هیچ نمی دانم، تو قربةً ال الله مرا بیاموز. بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد این گونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. جنید گفت: جزاک الله خیراً! و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و گرنه هر عبارت که بگویی، آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر باشد. و در خواب کردن اینها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد هیچ بشری (دوست، همسر، فرزند، والدین، همکار،...) نباشد! هدیه: بهمن حشم فیروز- دبیر ادبیات چهاردانگه فصل تابستان است و تنور دلم از آتش یادت روشن کاش اینجا بودی! این خیال خام را می سپارم به تنور تا که از بوسه ی هر شعله ی تنهایی من بپزد خوب و برشته شود و ترد شود سفره ی خاطره را می گشایم پس از آن در یک سو جرعه ای چای و یکی حبّه ی قند که تداعی گر لبخند تو است منتظر می مانم تا بیاید آن دم که مؤذّن خبر آمدنت را بسراید مسرور ومن افطار کنم روزه ی دیدارت را فصل تابستان است و تو ای همزادم کاش اینجا بودی...! مسعوده جمشیدی سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, :: 11:1 :: نويسنده : حسن سلمانی
«قفس» قفسم تنگ و دلم دهکده ای طوفانی در سراب تن من ابر سیه زندانی پیله ام مشت گره کرده ی بی پروایی وسعتم در گذر صاعقه ی ویرانی... مسعوده جمشیدی دانش آموز-چهاردانگه
سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 10:59 :: نويسنده : حسن سلمانی
«مرا تنها نخوان» مرا تنها نخوان با من غباری هست که روی شانه هایم - تکیه گاه روزگار دور از تو- نقش سری را چه هنرمندانه حک کرده... و آن سو تر درون آینه، مهتاب می جوشد مرا تنها نخوان تا آن گاه که این آتشکده سوزان سوزان است. به زیر چتر من باران می بارد... از این خیسی گریزانم. و باران همچنان آرام و گرم و بی هیاهو باز می بارد و می شوید زمین و خوشه های ناصبورش را. و پلک خسته ی داغ مرا انگار می ساید عبور لحظه های ناگزیری... تو را تنها نمی دانم و می دانم که اکنون انعکاس واژه ای از دورهای دور امیدت می دهد بسیار و می دانی کسی در نا کجایی از هوایت آسمانی ملتهب دارد، که ابرش ردّ پای یادهای توست... و مردم ساده لوحانه چه تقلید هراس انگیزی از خط و تقارن را درون قابی از دیوار و میخ و تخته تصویر تو می خوانند؟! مسعوده جمشیدی سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 10:58 :: نويسنده : حسن سلمانی کنار پنجره نشسته بود. چهره اش تکیده تر و پیرتر از سنّش نشان می داد. عصای چوبی اش تکیه گاهی بود که او را سرپا نگه می داشت. گلدانی که گل هایش پژمرده شده بود،کنارش دیده می شد. نگاهش را به آن دوخت. یادش آمد آخرین باری که فرزندش آمده بود، آن را برایش آورده بود. نگاهش را از گلدان برچید و به کودکی که دست در دست مادرش از عرض خیابان می گذشت، چشم دوخت. یاد سال های جوانی اش افتاد و یاد فرزندش که نگاه بی قرار مادر را از یاد برده بود. عصایش را رها کرد و به سختی از جایش بلند شد. گلدان کنار پنجره را با دو دست برداشت و به حیاط رفت. خاک گلدان را با خاک باغچه یکی کرد. گل های پژمرده زیر خاک فرو رفتند. به اتاقش برگشت. کاغذی برداشت و رویش چیزی نوشت. یادداشت را به دست گرفت و به خواب رفت. ساعتی بعد پرستار، گوشی تلفن را برداشت.«آقای مهندس بیاین خونه ی مادرتون. متاسفانه ایشون...» و صدای هق هق گریه اش فضای خانه را پر کرد. حالا پس از مدت ها آمده بود. پرستار گامی به جلو برداشت:«تسلیت می گم، من که اومدم ایشون...یه کاغذم تو دستشونه. برش نداشتم. خودتون برید بردارید بهتره.» به اتاق مادرش رفت.چهره ی مادر با تمام مهربانی اش برای همیشه سرد شده بود. دستش را جلو برد، کاغذ را برداشت و باز کرد و زمزمه وار آن را خواند:« پسرم وقتی آمدی بیدارم کن!» قطره ی اشکی از چشم پسر روی دست مادرش چکید. نویسنده:محدثه ی عابدین پور انجمن ادبی الهه ی الهام توضیح:این داستان کوتاه در نشریه ی دوچرخه؛ضمیمه ی روزنامه ی همشهری شماره5666 سی و یکم فروردین91 چاپ و منتشر شده است. نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:محدثه عابدین پور,مادر, گلدان,حسن سلمانی,
توسط حسن سلمانی |
سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 10:52 :: نويسنده : حسن سلمانی « زندگی..» باور کنین مدتی است که یاد گرفتم همش ازش تعریف کنم... نیروانا جم دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 12:23 :: نويسنده : حسن سلمانی « ویلیام شکسپیر» ویلیام شکسپیر* در تاریخ 23آوریل 1564 در استراتفورد آپون آیون، از پدر و مادری از قشر متوسط به دنیا آمد. پدرش جان شکسپیر، دستکش ساز بود و مغازه ای در شهر داشت. در سن هژده سالگی شکسپیر با «آن هاثوی» که دختر یک کشاورز بود، ازدواج کرد. پس از چند سال، به لندن رفت و به انجمن تئاتر پیوست. خیلی زود او یکی از پیشروترین هنرپیشگان و نمایشنامه نویسان شهر شد. تا سال1594 دست کم شش نمایشنامه اش به روی صحنه رفت. در سال 1593 شعر بلند شکسپیر به نام« ونوس آدونیس» (که ایرج میرزا آن را با نام زهره و منوچهر، به نظم کشیده است.) موفقیت بزرگی به ارمغان آورد. شعر بلند بعدی وی، «تجاوز لوکرس» در سال 1594 چاپ شد. هنگامی که تماشاخانه های عمومی در سال 1594 بازگشایی شد، دوباره شروع به نوشتن نمایشنامه کرد. مردم از طبقات اجتماعی مختلف به تماشاخانه ی «گلوب» می آمدند، تا نمایشنامه های شکسپیر را تماشا کنند. در سال 1599 شکسپیر با شش تن از همکارانش تماشاخانه ی گلوب را که یکی از بزرگترین تماشاخانه های لندن بود، خریداری کرد. شاهکارهای شکسپیر در طی سال های 1599-1608 شامل کمدی هایی چون:هیاهوی بسیار برای هیچ و شب دوازدهم است. نمایشنامه های تاریخی هنری پنجم و تراژدی های آنتونی و کلئوپاترا، هملت، ژولیوس سزار(قیصر)، شاه لیر، مکبث و اتللو است. نمایشنامه های سیمبلین، هنری هشتم، طوفان و حکایت زمستان در طی هشت سال آخر حیاتش نوشته شدند. شکسپیر در تاریخ 23 آوریل 1616** در استراتفورد دیده از جهان فرو بست.
*شکسپیر تنها نابغه ای است که هژده هزار لغت به زبان انگلیسی افزود. **تاریخ زاد روز و مرگ شکسپیر بزرگ هر دو در یک روز و ماه است.
مترجم: زین العابدین چمانی
یک شنبه 25 دی 1391برچسب:, :: 15:55 :: نويسنده : حسن سلمانی «یاقوت، بانوی سرخ پوش...»
آنهایی که تهرانِ پیش از انقلاب را به یاد دارند زن سرخپوش اطراف میدان فردوسی را دیدهاند. زنی بزککرده، لاغراندام، با قامتی متوسط، صورتی استخوانی که گذر عمر و ناگواری روزگار شکستهاش کرده بود. همه چیزش سرخ بود: کیف و کفش و جوراب و دامن و پیراهن و تِل سر و بغچهی همیشهدردستش و این اواخر روسری و عصایش. تهرانیها نام «یاقوت» بر او گذاشته بودند و خود نیز چنین دوست داشت. سالها ــ میگویند بیست سی سال ــ هر روز، صبح تا شب، ساکت و آرام در حوالی میدان فردوسی ایستاده بود. اگر این حرف راست باشد، من جزو آخرین کسانی بودم که او را دیدهاند. چنان به اطراف میدان نگاه میکرد که گویی همین لحظه کسی که منتظرش بوده از راه میرسد. بیشتر او را در ضلع شمال شرقی میدان، میدیدم. همانجایی که امروز پاساژی ساختهاند. به پایین میدان نگاه میکرد. همه میگفتند جفای معشوقی که از او خواسته بود با لباس سرخ بر سر قرار بیاید و قالش گذاشته بود او را برای همیشه سرخپوش و خیاباننشین کرده بود. آدمها را یکییکی نگاه میکرد مگر یکی از آنها همانی باشد که باید. گاهی که خسته میشد روی سکوی مغازهها مینشست. مغازهدارهای اطراف با او مهربان بودند و به او چایی یا غذا میدادند. بعضی گفتهاند رهگذران به او پول هم میدادند و من خود این را ندیدم، ولی میدیدم که گاهی لاتها و کودکان ولگرد و گدا سربهسرش میگذاشتند و او ناچار به جای دیگری از میدان میرفت. اسطورهی تهران بود. سپانلو در منظومهی «خانم زمان» او را به یاد تهران آورد: «بدان سرخپوشی بیندیش که عمری مرتب به سروقت میعاد میرفت و معشوق او را چنان کاشت که اکنون درختیست برگ و برش سرخ». فیلمی دربارهاش ساختند و گاهی هنوز از زبان پیرمردها و پیرزنها حرفهایی میتوان شنید، ولی کمتر کسی با خود او حرف زده بود. بارها از کنارش گذشتم. با احترام و ترسی آمیخته. ولی خوب نگاهش میکردم. نگاهم میکرد. یقیناً پیرزنی که عمری به انتظار معشوقی ایستاده نگاه پسرکی برایش معنایی نداشت. گاهی، با همان اندیشههای نوجوانی، میخواستم با او حرف بزنم و به او بگویم: "خانم، من به عشق شما احترام میگزارم!" اما میترسیدم رفتاری پشیمانکننده از او سر بزند. آخرین باری که دیدمش سالهای 60 یا 61 بود و گویا همان سالها ناگهان یک روز دیگر نیامده بود و دیگر نیامد. «اسطورهی تهران» گم شد و دیگر او را هیچکس ندید... سالهاست که از ناپدیدشدن او گذشته است. اما تهران او را فراموش نخواهد کرد. همانطور که دیگر اسطورههایش را فراموش نمیکند. یاقوت، بانوی سرخپوش تهران، اسطورهی عشق و وفاداری است.بانوی سرخپوش اسطورهی عشق روزگار ما بود. مجنونبانویی که، از بخت بد، نظامیای نبود تا در منظومهای جاودانهاش کند. اما در ایرانِ آینده، میتوان یاقوت را بازشناخت. روزی که ایرانیان ایرانِ معتدلی داشته باشند، میتوانیم او را باز پیدا کنیم. بالاخره این زن، هر که بود، اسم و شناسنامه و هویت حقیقی و بستگانی داشت. میتوان روز تولدش را یافت و این روز را«روز عشق» نامید و در آن روز همهی عاشقان با لباسی سرخ در میدان فردوسی جمع شوند و به یاد «یاقوت» و همهی عاشقان گمنام و نامدار و به یاد معشوق خود و به حرمت خودِ عشق گل سرخی بر گِردی میدان نثار کنند. این سالمترین اسطورهای است که از دل همین مردم و کاملاً طبیعی ساخته شده است. «روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد. و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت... و من آن روز را انتظار میکشم حتی روزی که دیگر نباشم». هدیه ی نیروانا جم به الهه ی الهام و دوستان « از من کوچ نکن» هوای شهر احساست چه سرد است در آنجا هر بهارش رنگ زرد است بلور خاطراتم را شکستی کجا گفتند این رفتار مرد است؟! ... تَرَک می بارد از سقف نگاهت گناهی لانه کرده در نگاهت شنیدم شهر گندم رفته ای تو خدا باشد فقط پشت و پناهت ... ... مثل یک دیوانه تنها مانده ام در هجوم آدمکها مانده ام دیگر از تکرار بودن خسته ام از گرفتاری این « من» خسته ام دیگر از شهر تو هجرت می کنم با گناهی تازه بیعت می کنم... ... پرستوی من! همیشه برایت بهار می مانم از من کوچ نکن! ... بار دیگر می روم شهری که تن پوش تمام مردمانش سادگی است آسمان، آبی مربانی، پر دوام سبزه ها سبزترین سهم زمین کوچه ها خالی ز جا پای ریا سفره ها سرشار از نور خدا می روم آنجا که معنای قفس آزادگیست و مرام کوه هم افتادگیست بار دیگر می روم شهری که آنجا زندگی، زندگی، زندگیست... ... حسّ حوّایی من هربار که گل می کند با غروب هر گناهی نذر گندم می کنم ... دل من چه خرد سال است! ساده می نگرد ساده می خندد ساده می پوشد، دل من از تبار دیوارهای کاهگلی است ساده می افتد ساده می شکند ساده می میرد دل من تنها؛ سخت می گرید!!! ... اندوه دار من! راه چشمانت را که گم می کنم از بیراهه ی «حرفها» وارد نشو من و تو را واژه سیراب نمی کند بیا رو در روی هم به نیت یکی شدن، خسته شویم! ... بیا سکوت را نشکنیم که با تحرک تلخ لبهامان همه چیز خراب تر می شود... ... نطفه ی عشق تو را در نیمه راه سقط می کنم تو بزرگ شوی چه می شوی؟ ... چشم هایم را پاک نکن یلدا دیرگاهیست باران بی بهار بر شاخه های مژگانم شکوفه می کند ... آی کمک! ...چتر! ابر دردها خیسم کرد. ... و آیا هرگز پا به باکرگی کسی خواهم گذاشت؟؟؟ ...و این « نه» بزرگ همیشه مرا آزاری شیرین می دهد. ... شاعری بساط شعر خود را چید: « قافیه و وزن و ردیف» شعرش ته کشید کوله بارش را بست اما، در مسیر چشم تو باز شاعر شد... ... تو گناهی ساده هستی و من معصومانه به تو مُرتکبم... شاعر: مینا آقازاده مجموعه شعر:از من کوچ نکن گزینش: حسن سلمانی یک شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 12:28 :: نويسنده : حسن سلمانی « به ورا»
گفت به پیشم بیا گفت برایم بمان گفت به رویم بخند گفت برایم بمیر آمدم ماندم خندیدم مُردم. ناظم حکمت-1963-آخرین سال زندگی اش یک شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 12:26 :: نويسنده : حسن سلمانی «آنژین صدری»
دکتر! نیمی از قلب من اینجاست نیم دیگر در چین است با لشگری که پیش می رود به سوی رود زرد همه روزه دکتر! همه روزه در سپیده دمان قلبم در یونان تیرباران می شود و همه شب زمانی که زندانیان در خوابند قلبم در خانه ی مخروبه ای در استانبول می آساید. و پس از ده سال آنچه که می توانم به مردم هدیه کنم این سیب سرخ است و این است دکتر این است سبب آنژین صدری من نه نیکوتین، نه زندان، نه گرفتگی رگ ها شب را از پشت میله ها کنار می زنم زیر سنگینی سینه ام قلبم هنوز، با دورترین ستاره ها می تپد. ناظم حکمت-آوریل1948 مترجم:احمدپوری یک شنبه 25 دی 1391برچسب:, :: 12:21 :: نويسنده : حسن سلمانی « اندیشیدن به تو زیباست»
اندیشیدن به تو زیباست و امیدبخش چون گوش سپردن به زیباترین صدا در دنیا زمانی که زیباترین ترانه ها را می خواند. اما امید برایم بس نیست دیگر نمی خواهم گوش دهم می خواهم خود نغمه سر دهم... ناظم حکمت-30سپتامبر1945 مترجم: احمد پوری یک شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 12:19 :: نويسنده : حسن سلمانی
«زیباترین دریا» زیباترین دریا را هنوز نپیموده اند زیباترین کودک هنوز بزرگ نشده است زیباترین روزهایمان را هنوز ندیده ایم و زیباترین واژه ها را هنوز برایت نگفته ام... ناظم حکمت-24سپتامبر1945 مترجم: احمد پوری یک شنبه 22 دی 1391برچسب:, :: 12:17 :: نويسنده : حسن سلمانی « ترانه ها»
ترانه ی انسان ها زیباتر از انسان ها امیدوارتر از انسان ها غمگین تر از انسان ها دیرزی تر از انسان ها ترانه ها را بیشتر از انسان ها دوست دارم بدون انسان ها زیستم بی ترانه هرگز از گل ها به دور افتادم از ترانه هرگز به همه زبانی فهمیدمشان. در این دنیا از آنچه که خوردم آنچه که نوشیدم آنچه که گشتم آنچه که دیدم آنچه شنیدم و آنچه که فهمیدم از ترانه ها بیشتر هیچ چیزی سعادتمندم نکرد. ناظم حکمت مترجم: احمد پوری یک شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 12:16 :: نويسنده : حسن سلمانی «اندوه...»
در این روزهای آفتابی زمستان اندوه من آیا برای حسرت بودن در جایی دیگر است؟ روی پل در استانبول با کارگران در آدانا در کوه های یونان در چین یا کنار زنی که دیگر دوستم ندارد؟ درد کبدم است یا بار دیگر درد تنهایی و یا این که از مرز پنجاه سالگی می گذرم؟ فصل دوم اندوهم آرارم آرام به پایان خواهد رسید اگر این شعر را تمام کنم یا کمی بهتر بخوابم یا نامه ای برسد و یا چند خبر خوش از رادیو... ناظم حکمت-1945 ترجمه:احمد پوری یک شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 12:12 :: نويسنده : حسن سلمانی «حقّ زبان است که :خوب ،حرف بزنیم.حرفِ خوب،بزنیم.» 401 یک شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 12:10 :: نويسنده : حسن سلمانی
یک شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 12:4 :: نويسنده : حسن سلمانی
ما را نه زری است، نی نثار سیمی
جز تحفه ی عجز بندگی تقدیمی
چون شاخ گلی، که خم شود پیش نسیم
از دوست سلامی و ز ما تسلیمی
***
امروز، رسیده فکر فردا کرده
فردا شده، لب به حیف دی وا کرده
ای بی خبران! چه برگ و ساز است اینجا؟
جز خجلت کرده و غم ناکرده!
با ما ستم است آشنایی کردن
آن گاه اراده ی جدایی کردن
هر چند که زندگی بود زندانت
مرگ است از او فکر رهایی کردن
زان پیش که گردم آشنای زنجیر
آزادگیم داشت هوای زنجیر
گفتند حدیثی از خم گیسویی
کردند اسیرم به صدای زنجیر
زین پیش که دل قابل فرهنگ نبود
از پیچ و خم تعلقم ننگ نبود
آگاهی ام از هر دو جهان وحشت داد
تا بال نداشتم قفس تنگ نبود
امروز نسیم یار من می آید
بوی گل انتظار من می آید
وقت است از آن جلوه به رنگی برسم
آیینه ام و بهار من می آید
تا کی به هوای خلد خوانی ما را
یا در غم دوزخ بنشانی ما را
عمریست ز بیدلی به خود ساخته ایم
یارب ز در خویش مرانی ما را
گزیده ای از دیوان بیدل دهلوی
گزینش: حسن سلمانی
یک شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 9:50 :: نويسنده : حسن سلمانی
ای داغ کمال تو عیان ها و نهان ها
معنی به نفس محو و عبارت به زبان ها
خلقی به هوای طلب گوهر وصلت
بگسسته چو تار نفس موج عنان ها
بس دیده که شد خاک و نشد محرم دیدار
آیینه ی ما نیز غباری است از آن ها
طوفان غبار عدمیم، آب بقا کو؟
دریا به میان محو شد از جوش کران ها
تا همچو شرر، بال گشودم به هوایت
وسعت ز مکان گم شد و فرصت ز زمان ها
شاعر: بیدل دهلوی
گزینش:حسن سلمانی
یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 9:48 :: نويسنده : حسن سلمانی
کسی در بند غفلت مانده ای چون من ندید اینجا
دو عالم یک در باز است و می جویم کلید اینجا
تپیدن ره ندارد در تجلی گاه حیرانی
توان گر پای تا سر اشک شد، نتوان چکید اینجا
تحیّر، گر به چشم انتظار ما نپردازد
چه وسعت می توان چیدن، ز آغوش امید اینجا
مرا از بی بری هم راحتی حاصل نشد، ورنه
بهار سایه ی رنگین تر از گل داشت، بید اینجا
هجوم درد پیچیده است هستی تا عدم، بیدل
تو هم گر گوش داری، ناله ای خواهی شنید اینجا
شاعر:بیدل دهلوی
گزینش: حسن سلمانی
یک شنبه 25 دی 1391برچسب:, :: 9:45 :: نويسنده : حسن سلمانی
«در اندیشه کردن از دشمن»
... اما جهد کن ای پسر تا دشمن نیندوزی، پس اگر دشمنت باشد ، دلتنگ مشو که هر که را دشمن نباشد، دشمن کام* باشد.
حکایت چنان شنودم که در خوراسان عیّاری بود سخت محتشم و نیک مرد و معروف، مهلّب نام. گویند روزی در کوی همی رفت. اندر راه پای بر خربزه پوستی نهاد، پایش بلغزید و بیفتاد. کارد برکشید و خربزه را به کارد زد. چاکران او را گفتند:« ای سرهنگ، مردی بدین عیّاری و محتشمی که تویی، شرم نداری که خربزه پوست را به کارد زنی؟» مهلّب گفت:« مرا خربزه پوست بیفکند، من که را به کارد بزنم؟ هر که مرا بیفکند، من او را زنم که دشمن من او بُوَد.»
... از دشمن به هیچ حال ایمن مباش خاصّه از دشمن خانه و بیشتر از دشمن خانه بترس که بیگانه را آن دیدار نیفتد در کار تو، که او را...
*دشمن کام: تیره روز و بدبخت
باب بیست و نهم قابوسنامه
گزینش: حسن سلمانی
یک شنبه 21 دی 1391برچسب:, :: 9:43 :: نويسنده : حسن سلمانی
« در عشق ورزیدن»
بدان ای پسر که تا کسی لطیف طبع نبود، عاشق نشود؛ از آنچه عشق از لطافت طبع خیزد... و نیز غلیظ طبع و گران جان* عاشق نشود از آن که این علتی است که خفیف روحان را بیشتر افتد.
اما تو جهد کن تا عاشق نشوی ؛ اگر گرانی و اگر لطیف از عاشقی بپرهیز که عاشقی با بلاست، خاصّه به هنگام مفلسی که هر مفلسی که عاشقی ورزد، معاینه در خون خویش سعی کرده باشد. خاصّه که پیر را جز به سیم غرض حاصل نشود...
پس خویشتن را نگاه دار و از عاشقی پرهیز کن که بی خودان از عاشقی پرهیز نتوانند کرد.
«هر آدمی ای که حیّ و ناطق باشد
باید که چو وامق و چو عذرا باشد
هرکو نه چنین بود منافق باشد
مؤمن نبود که او نه عاشق باشد»
...
« ای وایِ مَنا گر تو به چشم همه کس ها
زان گونه نمایی که به چشم منِ درویش!»
*غلیظ طبع و گران جان: سختدل/سنگدل/بی عاطفه
باب چهاردهم قابوسنامه
گزینش : حسن سلمانی
یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 9:40 :: نويسنده : حسن سلمانی
« دلدار و دلبر»
تو را دلدار و دلبر آفریدند
مرا حیران و مضطر آفریدند
به باغ آرزویم ای پری رو
قدت سرو و صنوبر آفریدند
دو گیسوی رسای تابدارت
معطر مشک اصفر آفریدند
دو چشمان سیاه پر خمارت
چه خوش مستانه در سر آفریدند
لب لعل تو را ای شوخ چالاک
عقیق و درّ و گوهر آفریدند
دو ابروی هلال وسمه دارت
به قتلم تیغ دو سر آفریدند
تو را محبوبه و شیرین و لایق
«حفی» را خادم در آفریدند
عبدالحمید حفی کروخی هروی
شاعر معاصر افغانی
یک شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 9:39 :: نويسنده : حسن سلمانی
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||||||||||||||
|