الهه ی الهام
انجمن ادبی

 این قافله ی عمر عجب می گذرد

دریاب دمی که با طرب می گذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری؟

پیش آر پیاله را که شب می گذرد

امروز بزرگداشت، حکیم بزرگ، شاعر فرزانه، فیلسوف عالیقدر و ریاضیدان و منجم ارجمند و جنجال برانگیزترین چهره ی تاریخ ادبیات ما « عمر خیام نیشابوری» است. این روز را به دوستان ادب دوست و فرهیخته ام تبریک می گویم و امیدوارم بزرگداشتی که برایش و به نامش برگزار می کنند ضایع و زایل کننده ی مقام رفیعش نباشد! آن چنان که شاهدبودیم که چطور جاهلانه و شاید عامدانه، چند روز پیش نام  زیبا و جایگاه والای فردوسی عزیز را به حضیض کشیدند. چند رباعی از خیام بزرگ را به مناسبت این روز تقدیم شما می کنم؛ 


چون مرده شوم خاک مرا گم سازيد

احوال مــرا عبرت مــردم سازيد

خاک تن من به باده آغشته کنيد

وز کـالبدم خشت سر خم سازيد
<!--[if !supportLineBreakNewLine]-->
<!--[endif]-->


آورد به اضطرارم اول به وجود

جز حیرتم از حیات چیزی نفزود

رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود


زين آمدن و بودن و رفتن مقصود

يـاران بموافقت چو دیــدار کـنید

بـاید کــه ز دوست یـاد بسیار کنید

چون باده خوشگوار نوشید به هم

نوبت چو به ما رسد نگون سار کنید

 

نيکی و بدی که در نهاد بشر است

شادی و غمی که در قضا و قدر است 

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل

چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است



ساقـی غـم مـن بلند آوازه شده است

سرمستی مـن برون ز اندازه شده است

با مـوی سپید سـر خوشم کـز می تو

پيرانه سرم بهار دل تازه شده است


آنان که محيط فضل و آداب شدند

در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زين شب تاريک نبردند به روز

گفتند فسانه ای و در خواب شدند


هر سبزه که بر کنار جویی رسته است

گويی ز لب فرشته خويي رسته است

پا بر سر هر سبزه به خــواری ننهی

کان سبزه ز خاک لاله رويی رسته است



از جمله رفتگان اين راه دراز

باز آمده ای کو که به ما گويد باز

هان بر سر این دو راهه از سوی نیاز

چیزی نگذاری که نمی آیی باز


ساقی ، گل و سبزه بس طربناک شده است

دریـاب که هفته دگـر خـاک شده است

می نـوش و گـلی بچـین کـه تـا در نـگری 

گل خاک شده است سبزه خاشاک شده است



جامی است که عقل آفرین می زندش

صد بوسه ز مهر بر جبين می زندش

اين کوزه گر دهر چنین جام لطيف

می سازد و باز بر زمین می زندش



خیام اگر ز باده مستی خوش باش

با لاله رخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است

انگار که نیستی چو هستی خوش باش
<!--[if !supportLineBreakNewLine]-->
<!--[endif]-->

حسن سلمانی

شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:عمرخیام,بزرگداشت,ساقی,مستی, :: 11:3 :: نويسنده : حسن سلمانی

 « سوو بولا ندیرمیاخ»

سوو بولاندیرمیاخ،

دیئسن آشاقی محله ده

بیر گورچین سو ایچیر

یا اوزاق بیر مئشده

سئرچه لر سودا چیمیر

یا که آبادلیقدا، کوزه لر دولدورولور

سوو بولاندیرمیاخ

بلکه بو آخار سودا،

یئتیشه سئود آغاجین دیبینه

تا یوسون آپارسین کدری اوره کدن

دیئسن بیر درویش ائوز قوری چورگینی

ایسلادیر همین سودان

چای قیراقینا باخین ،گلدی بیر گوئزل قادین

سوو بولاندیرمیاخ

گوئزل اوز ایندی دئسخ،ایکی قات اولدی یقین

نه شیرین دادلی بو سو!

نه دورو تمیز بو چای!

یوخاری محله نین آداملاری

نه قدر صفالیدیر!

بولاقلاری قایناسین

اینکلری سوتلانسین

من گوئرمدیم کندلرینی

شبهه سیز چپرلرین یانیندا

تانرینین آیاغ یئرین گئورملیسن

اورادا آی ایشیقی

دانیشیق وسعتی جاق ایشیق ساچیر

شبهه سیز یوخاری محله نین کندینده

هئره لری قیسا اولور

اورانین خالقی بیلیر 

لاله نه دیر!

صانکی گئو رنگی دغوردان گوئ دیر!

بیر چیچک آچیلاندا

کند اهلی خبردار اولونور

نئجه کند اولسا اورا؟

کوچه باغلاریندا

موسیقی نغمه لری یایلسین

چای باشیندا اوتورانلار

سوو چوخدان تانییرلار

دئملی اونو قانیرلار

هئچ زمان ائوز سولارین

یوخ!بولاندیرمییبلار.

بئله دیر ! بیزده گره ک

سوو زیغ ائیلمییاق،پالچیقا دئوندر مییاق.

دیلمانج:زین العابدین چمانی

                                   5/1/1386

چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:سووی بولاندیرمیاخ,سهراب,چمانی,شعر, :: 14:16 :: نويسنده : حسن سلمانی

«قاب پنجره»

سلام به کاغذ و درود به قلم!

حالا در شرایطی قرار گرفته ام که غیر از سکوت، نیاز شدیدی به داشتن کاغذ و قلم و نوشتن احساس می کنم. حسی به سراغم آمده که در این موقعیت حاضر نیستم با حس دیگری معاوضه اش کنم. با من همراه شو.

ساعت هشت صبح روز یکشنبه بیست و یکم اردیبهشت نود و دو و یکی از روزهای آخر سال تحصیلی است و من در کلاس اول دبیرستان سروش(گلدسته) پشت میزم نشسته ام و بچه ها تقاضا کرده اند که اگر ممکن است اجازه بدهم تا درس زنگ بعدشان را مرور کنند. میز معلم کنار پنجره ای آهنی که رنگ سبز تیره اش به کهنگی می زند قرار دارد. می خواهم چشم اندازی را که فقط از قاب پنجره می بینم برایتان توصیف کنم. امیدوارم در احساسی که دارم با من شریک بشوید!

کلاس من در طبقه ی سوم ساختمان و در ضلع غربی مدرسه است. پشت پنجره فنس فلزی کشیده اند که اگر نادانی سنگ به بوستان دانش پرتاب کرد، این فنس ها ضربه اش را بگیرند و شاید هم به خاطر این باشد که کسی از راه غیر متعارف وارد شهرک علم نشود و دانش ندزدد و شاید هم به تنگ آمده ای از تعلیم و تربیت نتواند از حصار فولادی آن بگریزد! و این زشت ترین عنصری است که به منظره ی زیبایی که می بینم، لطمه می زند.

پنجره از سه قاب پنجاه در صد سانتی ساخته شده که قاب وسط آن قابل باز و بسته شدن است. قاب وسط را باز کرده ام و نسیم صبحگاهی از آن به صورتم می نشیند و همان حسی را که گفتم در من زنده می کند. خیلی کم پیش آمده که از بودن در پشت پنجره ای با حصاری آهنین این گونه لذت ببرم.

اما آنسوی پنجره، آسمانی کبود و یکدست، حدود دو سوم قاب را پر کرده ، آن دورها و در افق نواری سبز از سرشاخه های درختان چنار و سپیدار مثل نوار قلب طبیعت به چشم می خورد. آن قدر بلند هستند که از پشت ساختمان های دو و سه طبقه هم دیده می شوند. ساختمان هایی که می بینم همه با آجر و یا سفال های سرخ و نخودی و خیلی نامرتب قد کشیده اند. روی نمای هیچ کدام از ساختمان ها کار نشده است، نه سنگ مرمری و نه حتی سیمان سفید. روی بام ها شش دستگاه کولر آبی و دقیقاً دوازده دستگاه دیش ماهواره دیده می شود. جلوتر از خانه ها و نزدیک تر از همه چیز سرشاخه های دو درخت توت سفید است که یکی از ساختمان مدرسه بلندتر و دیگری هم سطح دید من است. 

دیشب باران خوبی باریده و زمین هنوز هم نم دارد و هوا صاف و خنک و دلچسب است. یک کلاغ سیاه که شاید این سیصدمین بهار عمرش باشد، از سمت راست پنجره وارد کادر می شود و روی آنتن تلوزیونی یکی از بام ها می نشیند و شروع می کند به قارقار کردن. اما آواز گنجشک ها از لابه لای شاخسار درختان توت، چقدر گوشنواز و روح پرور است! جای شما سبز!

حسن سلمانی

بیست و یکم اردیبهشت نود و دو_ گلدسته

 

چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:قاب پنجره,گلدسته,حسن سلمانی,الهه ی الهام, :: 11:24 :: نويسنده : حسن سلمانی

« بناهای آباد گردد خراب

ز باران و از تابش آفتاب

پی افکندم از نظم کاخی بلند

که از باد و باران نیابد گزند

بسی رنج بردم در این سال سی

عجم زنده کردم بدین پارسی»

ایرانیان، امروز به خود می بالند که نکوداشت حکیم طوس، معمار زبان فاخر فارسی،ابوالقاسم فردوسی است. ابرمردی که زندگی اش را به اعتلای ایران و ادبیات کهنش گذراند و کسی که از نظم کاخی بلند فراهم ساخت و عجم را زنده کرد.

این روز عزیز را به دوستداران زبان فارسی در سراسر گیتی تبریک می گویم !

ارادتمند پارسیان و پارسی دوستان و پارسی گویان

حسن سلمانی

چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:فردوسی,سال سی,تبریک,الهه ی الهام, :: 10:57 :: نويسنده : حسن سلمانی

« قلعه ی حیوانات»

اولین بار این شاهکار ادبیات سیاسی جهان را دوست عزیز و فرهیخته ای به اسم حسین پاکنژاد به من معرفی کرد و دعا می کنم« هر کجا هست، خدایا به سلامت دارش!» در سال 82 این کتاب را در اختیارم قرار داد و من هم خواندم و لذت بردم.در همان سال کتابدار دبیرستانی در اسلامشهر بودم. از محل درآمدهای کتابخانه، ده جلد از این کتاب را خریدم و در کتابخانه گذاشتم.- باقیات صالحات- البته با توجه به فضای باز نسبی آن دوره!

بعدها افسوس خوردم که چرا یک جلدش را برای خودم برنداشتم! تا این که در سال 85 از نمایشگاه کتاب که در اداره ی آموزش و پرورش اسلامشهر  توسط آقایی به نام « رضایی» دایر شده بود، توانستم آن را تهیه کنم.

و این آقای رضایی یک دوره کاندیدای شورای شهر اسلامشهر هم شد و تقریباً بزرگ ترین و معتبرترین کتابفروشی شهر را هم در خیابان بیست متری امام خمینی اداره می کرد به اسم « سیمرغ». بعد از انتخابات ریاست جمهوری در سال88 به اتهام خرابکاری و سلطنت طلبی و جاسوسی دستگیر و محاکمه و اعدام شد. قسمتی از محاکمه و اعترافش را خودم از تلوزیون جمهوری اسلامی دیدم و به یاد قسمتی از کتاب قلعه افتادم که بعضی از حیوانات به خیانت خود اعتراف می کنند و در جا گلویشان دریده می شود.

این کتاب را در همین روزها یعنی اردیبهشت 92 یک بار دیگر خواندم و به خودم م گفتم:« مگر مرض خودآزاری داری که این کتاب را به دست گرفته ای؟» و شما هنگامی به حس من نزدیک می شوید که این کتاب را در دست بگیرید و بخوانید. اگر هر کتابی ارزش یک بار خواندن را داشته باشد،« قلعه ی حیوانات» ارزش بارها و بارها خواندن را دارد.

خلاصه ی کتاب:

در مزرعه(قلعه) حیوانات، گروهی حیوان که از ظلم و جور ارباب به ستوه آمده اند، بر ضد نظام اربابی شوریده و آو را از مزرعه بیرون می کنند. با فرار ارباب ستمگر، ناخودآگاه متوجه می شوند که انقلاب کرده اند.اکنون که حیوانات نظم نوینی را پی ریخته اندمی بایست برای حفظ استقلال مزرعه، از توانایی های فردی و جمعی خود نیز بهره بگیرند و آن را الگوی رفتاری خود قرار دهند ولی به مرور زمان با شکل گرفتن نیرویی ناهنجار از درون نظام تمامی دستاوردهای انقلاب بربادرفته و طولی نمی کشد که نظام منحط سابق به شکل دیگری و با حضور چهره هایی دیگر شکل می گیرد. مصداق ضربالمثل اروپایی که انقلاب ستمدیدگان را آزاد نمی کند بلکه ستمگران را جا بجا می کند.

مخاطب اصلی جورج اورول در این کتاب، حکومت کمونیستی شوروی سابق در سال1930 تا1950 است ولی در واقع نیش تیز قلمش ، تمامی دیکتاتورهایی را مورد حمله قرار می دهد که چه پیش از آن بوده اند و چه در حال حاضر وجود دارند و چه در آینده خواهند آمد. دیکتاتورهای مورد حمله ی اورول جغرافیای خاصی ندارند و آنها را می توان در جای جای جغرافیای امروز و لا به لاب صفحات تاریخ یافت.

این کتاب چندین بار توسط مترجمین متفاوتی ترجمه شده و ناشران مختلفی آن را به چاپ رسانده اند که کتاب حاضر و در دسترس من ترجمه ی آقای محمد فیروز بخت است که انتشارات « حکایتی دگر...» آن را در سال 1384 و در 5000 نسخه چاپ و منتشر کرده است.

به تمام کسانی که به نوعی به ادبیات . سیاست علاقه مندند و یا حتی از آن بیزارند توصیه می کنم برای یک بار هم که شده این شاهکار را بخوانند.

حسن سلمانی

اردیبهشت 92-قزوین

شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:جورج اورول,قلعه حیوانات,حسن سلمانی,داستان, :: 10:2 :: نويسنده : حسن سلمانی

  

«هبوط...»

زیر وروی سرتا پامشکی اش راکه بیشتراز لباس های دیگرش دوست داشت به تن کرده بود.روربروی آینه ی قدی ایستاد ، چرخی زد و دست به کمر گذاشته و اندامش را ور انداز کرد .شک نداشت که اگر شال و شنلش را کنار بزند هر چشمی رابه تحسین وا می دارد .

داشت چهل ساله می شد اما هنوز خیره سری و شوخی و شنگی نوجوانی رابا خود داشت .دست به هرکاری می زد که جوانی و زیبایی اش را حفظ کند ، شنا، ایروبیک، رژیم غذایی ، انواع کرم ها و داروها و چند مورد جراحی زیبایی .تصمیم داشت تا زنده است همان «بهانه » ای باشد که سرش دعواست .همان که اگر کسی بتواند فقط برای چند دقیقه کنار صندلی راننده بنشاندش و فقط به سه نفر شاهد عادل نشانش بدهد ،برنده ی شرط بندی می شود.همانی که لبخند و جواب سلامش یکی را برنده و دیگری را بازنده ی قماری چند میلیونی می کرد.و هنوز خودش تنها پیروز میدان و شماره ی یک این قایم باشک بازی بود.از وقتی که دختر بچه ی ده ساله ای بود ،پی برده بود که خواستنش برابر است با توانستنش . می دانست اگر اراده کند و هوش زنانه اش را فقط کمی به کار بگیرد ، هیچ مردی در هر سنی نمی تواند به او بگوید«نه».



ادامه مطلب ...
یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:داستان,هبوط,الهه ی الهام,حسن سلمانی, :: 14:40 :: نويسنده : حسن سلمانی

«نشانی»

 کرایه ی تاکسی فرودگاه را پرداخت و برای راننده دست و سرتکان داد و کوله اش را به شانه اش انداخت. سال ها بود که حرکت دست و سر به جای حرف زدن جزو زبان رضا و وسیله ی ارتباطی او با دیگران شده بود.  آمده بود تا از میان هزاران هزار مرده که خاموش و ساکت زیر خروارها سنگ و خاک آرمیده بودند سراغی از گذشته اش بگیرد و به زندگی اش باز گردد.بیست و پنج سال پیش،آخرین جایی که برای خداحافظی به آن سر زده بود،همین آرامگاه خانوادگی شان بود و حالا اولین جایی بود که بعد از آن همه سال برای سلامی دوباره به آنجا برگشته بود.فکر کرده بود شاید تنها جایی که ممکن است سر نخی از کلاف سردر گم زندگی اش را به دستش بدهد،آرامگاه ابدی خانواده ی «یراقچی»باشد.



ادامه مطلب ...
یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:نشانی,داستان,الهه ی الهام,حسن سلمانی, :: 14:35 :: نويسنده : حسن سلمانی

«پرسه»

 -        بفرما، اینم یه پاکت سیگار و یه فندک ویه بطری هم آب معدنی تگریِ تگری.

<!--[if !supportLists]-->-        <!--[endif]-->اینم پولش. بگیر دیگه. خودتو لوس نکن.

<!--[if !supportLists]-->-        <!--[endif]-->خجالت بکش، بذار تو کیفت. پولشو به رخم می کشه.اگه چیز دیگه ای لازم نداری، حرکت کنیم.

<!--[if !supportLists]-->-        <!--[endif]-->بزن بریم. من که حاضرم.

<!--[if !supportLists]-->-        <!--[endif]-->پس چشماتو ببند، دو کیلومتر جلوتر، اون دست اتوبان،هر وقت که گفتم بازشون کن. جِر نزنی ها.

<!--[if !supportLists]-->-        <!--[endif]-->امّا دلم میخواد مسیر رو تماشا کنم. نکنه می خوای منو بدزدی و سر به نیستم کنی؟

<!--[if !supportLists]-->-        <!--[endif]-->چشماتو ببند و تو دلت تا بیست و پنج بشمُر.

<!--[if !supportLists]-->-        <!--[endif]-->... بیست و سه، بیست و چار، اینم بیست... و... پنج؛ وای چه قدر خوشگله! چه جوری این جا رو پیدا کردی؟



ادامه مطلب ...
یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:داستان,پرسه,حسن سلمانی,الهه ی الهام, :: 14:31 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

آب پاکی»    

هر وقت که می خواهد جدّی حرف بزند، دستی به سبیل های پهن و خرمایی رنگش می کشد و هر چند ثانیه یک بار کتف راستش را بالا و پایین می کند.  خودش می گوید که این تیک عصبی یادگار دوره ی جبهه و جنگ است. موهای وسط سرش ریخته امّا روی گوش هایش را موهای بلند و پرپشتی پوشانده است. موهایی که شروع کرده اند به سفید شدن. اصلاً هم در بند این نیست که شکمش را جمع و جور کند. دیگر تناسب اندام چند سال پیش را ندارد و به این چیزها فکر هم نمی کند. هر جای صحبت هم که لازم بداند باید سیگار بکشد با کمال احترام از مخاطبش معذرت می خواهد و به فضای باز می رود تا با دود سیگارش دیگران را آزار ندهد.  چیزی که برایش اهمیت ندارد مد لباس و آرایش است و حرف و حدیث مردم. در هر موردی فقط تشخیص خودش مهم است که چه بپوشد؛ چه بنوشد؛ چه بگوید؛ کجا برود و...

البته همیشه هم این طور نبوده است. حرف و نظر دیگران بر روی شخصیت و زندگی خصوصی اش سایه می انداخت.برایش مهم بود که برای به دست آوردن یک فرصت شغلی یا موقعیت اجتماعی یا از دست ندادن آن، تلاش کند تا نظر موافق مافوقش را جلب کند. لباس اتو کشیده و تازه و تمیز و به روز بپوشد که شایسته ی محیط کاری اش باشد. در غذاخوری شرکت طوری با کارد و چنگال رفتار کند که یک جنتلمن واقعی به نظر برسد و خلاصه سعی کند گفتار و رفتارش در شأن یک شهروند اصیل و نجیب باشد.



ادامه مطلب ...
یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 14:25 :: نويسنده : حسن سلمانی

«انگشت نمای»

سومین شب بود که در خانه تنها بودم.تابستان تمام شده بود و خانواده ام هنوز جایی نرفته بودند و تا عید نوروز و سفر احتمالی هم شش ماهی مانده بود. پسرها و مادرشان با یک موسسه ی ایرانگردی به استان آذربایجان رفتند و من به بهانه ی بازگشایی مدرسه ها و کار زیاد، همراهشان نشدم.اما حقیقت این است که بیشتر از آن که آن ها به این سفر مشتاق باشند؛خودِ من به این تنهایی و خلوت محتاج بودم.از پیش تصمیم داشتم اگر روزی چنین فرصتی دست داد، به خودم، به تلوزیون، به تلفن همراهم و به درو دیوار خانه استراحت مطلق بدهم و همه را به ضیافت سکوت دعوت کنم.



ادامه مطلب ...
شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:داستان,انگشت نمای,حسن سلمانی,الهه ی الهام, :: 9:8 :: نويسنده : حسن سلمانی

« بهانه»

دوباره کودک چشمم بهانه ی تو گرفت

ز مویه مویه ی قلبم نشانه ی تو گرفت

به آسمان نگاهت که هاله ی غم من

اشاره کرد به باغ و ترانه ی تو گرفت

دوباره باغ نگاهم در آستان بهار

سکوت پنجره ها را نشانه ی تو گرفت

بهار خنده زد از آسمان مینایی

و دل به فصل غزل سمت خانه ی تو گرفت

دوباره محو تماشا شدم به خوشه ی ماه

و باز کودک چشمم بهانه ی تو گرفت.

lمریم افشارزاده- تیر77

 

شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:بهانه,مریم,افشارزاده,الهه ی الهام, :: 8:55 :: نويسنده : حسن سلمانی

« باران حضور»

بازآ که با حضور تو دل را دوا کنیم

با قامت بلند تو موجی به پا کنیم

بازآ که با طلوع نگاهت به سمتمان

در انتشار شرقی نامت دعا کنیم

آلاله ها به شوق نگاه تو بشکفند

صد روح تشنه را به نگاهت فدا کنیم

من باز هم ترک زده، از ابتدای عشق

تا انتهای عشق بیا« ای خدا» کنیم

ای آرزوی آمدنت، رقص برگ ها

بازآ که با حضور تو دردی دوا کنیم

از مقدم مبارک تو ای گل امید

روزی حدیث غربت خود را رها کنیم

آیینه های فصل حقیقت شکسته اند

بازآ که کفر را ز حقیقت جدا کنیم.

فروردین 79

شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:باران,مریم افشارزاده,الهه ی الهام, :: 8:52 :: نويسنده : حسن سلمانی

     « پریشهر»

«حسن بی رنگ» دو حالت بیشتر نداشت. یا سکوت می کرد، یا می خندید. وقتی می خندید، که می خندید؛ امّا وقتی سکوت می کرد،معلوم بود که در اعماق ذهنش چیزی را یا می سازد یا ویران می کند. ویرانی نه به آن معنی خرابکاری و اغتشاش. چیزی مثل شخم زدن زمین که مقدمه ی کشت و کار است؛ یا چیزی شبیه تخریب یک ساختمان کلنگی که به جایش بنایی زیبا می سازند. این عادت خنده و سکوت را از وقتی پیدا کرده بود که ضربه ای ناگهانی به سرش خورده بود و از گوش و بینی اش خون جاری شده بود.

     حسن بی تقصیر بود.نه با این طرفی ها بود، نه با آن طرفی ها. نه مرده باد می گفت، نه زنده باد. فقط داشت از خیابانی که سال های سال اسمش «آزادی» بود می رفت تا داروهایی را که از بازار سیاه «ناصر خسرو» تهیّه کرده بود، به مادر پیرش در بیمارستان برساند. خیلی هم حواسش بود که پایش به معرکه تسویه حساب خیابانی کشیده نشود.

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 13 ارديبهشت 1392برچسب:پریشهر,داستان,حسن سلمانی,الهه ی الهام, :: 9:12 :: نويسنده : حسن سلمانی

 «آینه در آینه...»

« یک شب چراغ روی تو روشن شود ولی

چشمی کنار پنجره ی انتظار کو؟»

   دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، برگزیده ای از اشعار هوشنگ ابتهاج را در کتابی به نام«آینه در آینه» جمع آوری کرده و این مجموعه را به تایید خود شاعر رسانده است. چیدمان اشعار این گونه است که دکتر شفیعی کدکنی آن ها را به ترتیب زمانی آورده و خواننده می تواند سیر شعر و شاعری ابتهاج را گام به گام حس کند.

   تاریخ اولین شعری که در این مجموعه آمده 28مرداد1325 است و آخرین شعر،خرداد1369شمسی. شما می توانید گزیده ای از کتاب های؛سراب، سیاه مشق1، سیاه مشق2، سیاه مشق3، شبگیر، زمین، یادگار خون سرو و هنر گام زمان را در این کتاب ببینید و بخوانید و حال و هوای شاعرانه ی «ه. ا. سایه» بیشتر آشنا شوید.

   محصّل دبیرستانیکه بودم از راه شنیدن تصنیف« کوچه سار شب» با صدای ماندگار استاد محمدرضا شجریان، با اسم و شعر هوشنگ ابتهاج آشنا شدم. سال ها بعد موقع تدریس در مقطع دبیرستان با دیدن همین غزل در کتاب های درسی ذوق زده شدم و هر بار با اشتیاقی مضاعف به تدریس این قسمت از کتاب پرداختم. شاعران محبوب و مشهور زیادی هستند که شعرشان جواز حضور در کتاب های درسینظام آموزشی رسمی کشور را به دست نیاورده اند و چاپ اثری از یک شاعر معاصر به عنوان درس مدرسه ای، افتخار بزرگی به حساب می آیدکه ه. ا. سایه از معدود شاعرانیست که در زمان حیاتش به این افتخار نایل شده است.

   کتاب« آینه در آینه» را دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی از مجموعه ی سروده های هوشنگ ابتهاج گلچین کرده و نشر چشمه آن را در 217 صفحه و 5000 نسخه در پاییز1369 چاپ و منتشر کرده است.

   برای آشنایی بیشتر و بهره جویی شما عزیزان، چند نمونه از سروده های ابتهاج را در بخش شعر معاصر ایران در وبلاگ الهه ی الهام تقدیمتان می کنم.

حسن سلمانی

اردیبهشت92- قزوین

 

چهار شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:سایه,کتاب,آینه,سلمانی, :: 9:9 :: نويسنده : حسن سلمانی

 ای که مدیون شما اندیشه ها

وی درخت علم را چون ریشه ها

ای رسولانی که دایم می زنید

بر سر دیو جهالت تیشه ها

روشن از نور کلام پاکتان

دشت ها و کوه ها و بیشه ها

هم شماهایید در دنیای دون

صاحبانِ برترینِ پیشه ها

کس نداند قدرتان، داند یکی

آن فراتر از همه اندیشه ها

محسن قویدل- دبیر ادبیات چهاردانگه

سه شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 15:27 :: نويسنده : حسن سلمانی

« يار بى اغيار »

شخصى يكى از دوستانش را سالها نديده بود، تا اينكه از قضاى روزگار او را ديد و از او پرسيد: ((كجا هستى كه مشتاق ديدارت هستم ؟))

دوست در پاسخ گفت : (( مشتاقى و آروزى ديدار، بر اثر فراق ، بهتر از بيزارى و دلتنگى بر اثر ملاقات بسيار است ؟))

دير آمدى اى نگار سرمست

زودت ندهيم دامن از دست

معشوقه كه دير دير بينند

آخر كم از آنكه سير بينند؟

زيباروى محبوب ، اگر همراه دوستان بيايد جفا و بى مهرى كرده است ، چرا كه ديدار يار همراه دوستان ، بدون رشك و رقابت بين رقيبان نخواهد بود.

به يك نفس كه برآميخت يار با اغيار

بسى نماند كه غيرت ، وجود من بكشد

به خنده گفت كه من شمع جمعم اى سعدى

مرا از آن چه كه پروانه خويشتن بكشد؟ 

هدیه:401

سه شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 14:11 :: نويسنده : حسن سلمانی

« کاسه چوبی»

ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.
اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش غل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.
پسر گفت: ” باید فکری برای پدربزرگ کرد.به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.‌” پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند.در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد،در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف راشکسته بود حالا درکاسه ای چوبی به او غذا میدادند.
گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است.اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.
اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم.” وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.

گرد آوری : 401

سه شنبه 20 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 14:8 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

 

«منطق چیست؟»

شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟ 
استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف. من به آن ها پیشنها دمی کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟ 
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه 
استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟ 
حالا پسرها می گویند : تمیزه 
استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید : 
خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟ 
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه! 
استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟ 
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو! 
استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد 
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است 
استادمنطق : در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی منطق!! 
خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی.

گرد آوری:401

سه شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 14:4 :: نويسنده : حسن سلمانی

 به سلامتی اولین زنی که عاشقش شدم و به افتخار شاه بیت غزل عاشقانه ی زندگی ام؛

مادر!!!

ای مادر عزیز که جانم فدای تو 

قربان مهربانی و لطف و صفای تو

هرگز نشد محبت یاران و دوستان

همپایه ی محبت و مهر و وفای تو

مادرم، ای بوستان خوشرنگ و بوی آفرینش، دوستت دارم و دستت را می بوسم!

تقدیم به مادرم و همه ی مادران دنیا که اگر نبودند، نبودیم!

روز مادر گرامی باد!

حسن سلمانی

سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:مادر,عشق,عاشقانه,حسن سلمانی, :: 12:27 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

« در بندر آبی چشمانت»

پیش تر از آقای احمد پوری، مترجم توانا، کتاب ناظم حکمت را با عنوان «تو را دوست دارم چون نان و نمک» و چند نمونه از سروده هایش را خدمتتان معرفی کرده ام. در بندر آبی چشمانت، گزینه ای از اشعار عاشقانه ی شاعر سوری« نزار قبّانی» است که خیلی به دل می نشیند. این کتاب را در سال 1377 نشر چشمه و در 3000 نسخه ی 101 صفحه ای چاپ و منتشر کرده است.

درباره ی نزار:

نزار در 21 مارس(اول فروردین) 1923م در خانه ای قدیمی در دمشق متولد شد. پدرش شغل شیرینی پزی داشت و نزار معتقد است که او از مردان زحمتکش بوده است.

در سال1944 اولین کتاب خود را با نام« زن سبزه به من گفت» با سرمایه ی خود در سیصد نسخه به چاپ رساند. در واقع از همان نخستین کتاب، سنّت شکنی خود را به نمایش گذاشت و آماده ی نبرد با مخالفان شد. همزمان با حمله ی سنت گرایان که او را متهم به فساد اخلاقی می کردند، استقبال چشمگیر جوانان و نوجویان از اشعار او باعث شد تا نزار بیشتر به سرودن ترغیب شود. علت اصلی مخالفت با نزار این بود که او به مقوله ی عشق پرداخته بود، آن هم از دیدگاهی کاملاً متفاوت.

نزار در بیست و دو سالگی وارد دنیای سیاست شد و به عنوان وابسته ی سفارت سوریه در قاهره تعیین شد.

دشمنان او به طور عمده دو گروه بودند. نخست سنت گرایان که طرح مسایل عاشقانه او را نوعی ستیزه با قراردادهای اخلاقی و سنتی جامعه ی عرب می دانستند و به او شاعر فضیحت لقب داده بودند و گروه دوم شاعران سیاسی بودند که اعتقاد داشتند شعر قبانی شعر شکم سیری است و از تب و تاب سیاسی دنیای عرب به دور است. اما نزار بی اعتنا به این انتقادات همچنان به کار خود ادامه می داد.

او از بی عدالتی ها رنج می برد و از تحقیر انسان ها درد می کشید. اشعار عاشقانه ی او در اوج خود متعهد است و اشعار سیاسی اش در نهایت، عاشقانه. زیرا شور و اشتیلق او برای بهروزی انسان و خشم و نفرت او از پدیدآورندگان تیره روزی، مایه اصلی این شعرهاست.

« زن» اصلی ترین موضوع اشعار عاشقانه نزار قبانی است. مخصوصاً شعر« دوازده گل سرخ بر موهای بلقیس الرادی» که برای همسر متوفایش سروده است، سرشار از مضامین عاشقانه ی یک مرد به یک زن است.

نزار در زمان حیاتش جوایز بسیاری از محافل ادبی دنیا دریافت کرد. کتاب هایش به زبانهای زیادی ترجمه و با شمارگان بالایی به فروش رفتند.

روزنامه های انگلیس در اول مه 1998 خبر مرگش را به تمام جهان اطلاع دادند. او جنجالی ترین و شجاع ترین شاعر شعر مدرن عرب است که لقب « عاشقانه سرای بی همتا» را از آنِ خود کرده است.

نمونه هایی از ترجمه ی اشعار نزار را در بخش ترجمه ی شعر بخوانید و لذت ببرید.

حسن سلمانی –فروردین 92

 

 

 

سه شنبه 13 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 12:25 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«منتخبی از اشعر اکتاویو پاز»

من نمی توانم درباره ی اشعار شاعری که دارای چهره ای شاخص در ادبیات جهان است، اظهار نظر کنم؛ چون نتوانستم آن طور که باید و شاید با آن ارتباط برقرار کنم. این را هم می گذارم به پای کم سوادی و بی تجربگی خودم.

دلیل دیگر عدم برقراری ارتباط، شاید مربوط به ترجمه ی شعر باشد هرچند معتقدم آقای دکتر علی اکبر فرهنگی با استادی و اشراف کامل به این کار دست زده است. اما واقعیت این است که شعر را نمی شود ترجمه کرد.انتقال مفاهیم شاعرانه، با توجه به امکانات زبانی و فرهنگ و عرف و پیشینه های زبانی مثل تلمیحات و ارجاعات؛ از یک زبان به زبانی دیگر، کاری دشوار و پیچیده است، هرچند مترجم، استاد ترجمه باشد. ما فارسی زبان ها نمی توانیم تصور کنیم که غزل حافظ به همان شیرینی و زیبایی که در نزد ماست، ترجمه اش هم به همان اندازه برای سخن گویان به زبان های دیگر هم لذت بخش باشد.

به هر حال؛

« اکتاویو پاز» در سال 1914 همزمان با آغاز جنگ جهانی اول و در دوران پرآشوب و متشنج انقلاب خونین کشورش« مکزیک» متولد شد. پدرش وکیل دعاوی بود و وکالت « زاپاتا» رهبر انقلاب دهقانی مکزیک را در این عصربه عهده داشت.

پاز در سال 1937 به دعوت شاعر مبارز« پابلو نرودا» در کنگره ی نویسندگان آزادیخواه، شرکت نمود و خود را به عنوان شاعری جوان و روشنفکر کرد.

او شش سال سفیر مکزیک در هندوستان بود و به خاطر کشتار دانشجویان معترض و تظاهرکننده، توسط دولت مکزیک در سال1968 از مقام سفارت استعفا داد و بعد از آن به شعر و شاعری پرداخت.

در سال1990 جایزه ی نوبل ادبی را دریافت کرد.

یوسفعلی میرشکاک در مقدمه ی همین کتاب می نویسد:« من معتقدم ترجمه ی شعر از هر زبانی به زبانی، ویران کردن شعر است به ویژه شعر سورئالیست ها و مهمتر از همه شعر« پاز» که به گفته ی منتقدی، به ماه ماننده است . ترجمه ی شعر پاز، کشاندن ماه به عرصه ی روشنایی روز و کشتن جادوی لایزال شبانه ی آن است.

کتابی را که خدمتتان معرفی می کنم « منتخب اشعار اوکتاویو پاز» نام دارد که علی اکبر فرهنگی آن را ترجمه کرده و انتشارات برگ آن را در سال 1371 و در 5500 نسخه ی 142 صفحه ای چاپ و منتشر کرده است.

دوستان عزیزم، شما می توانید چند نمونه از سروده های اوکتاویو پاز را با ترجمه دکتر علی اکبر فرهنگی، در مجله ادبی « الهه ی الهام» بخوانید و در صورت امکان نظر بدهید.

بخشی از شعر« فواره» پاز:

«... هیچ کس نمی داند چرا،

چنین می نماید که هیچ کس نمی داند پایان در کجاست؛

ویران شده،

دیوار صخره ی زنده،

همه چیز زمین به عشق ختم شده است

چرا که عشق، همه ی حصارها را درهم می شکند

و از درخشندگی خا برمی خیزد،

از میان دست های لحظه ی اکنون...

... در مرکز میدان پانی شکسته ی شاعر

فواره ای است.

فواره برای همگان می خواند.

حسن سلمانی

28/1/92-چهاردانگه

سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 12:22 :: نويسنده : حسن سلمانی

« گل های مریم»

شش برگ جدا شده از سالنامه ی 1379 خورشیدی که به روی میز کارم در اردیبهشت 1392 سفر کرده، بهانه ی نوشتن این یادداشت شده است. با دقت به خط زیبایی که غزل ها را نوشته نگاه می کنم و به حاشیه ی هر غزل که یک شاخه گل خشک با چسب شیشه ای حبس شده تا احساس سُراینده را روی کاغذ و در کنار زنجیره ی واژگان به تماشا بگذارد.احساسی ناب و کاملاً طبیعی که شاید با رنگ و مینیاتور نشود آن چنان که باید انتقال داده شود.

شش برگ، شش غزل و شش شاخه گل خشک، هدیه ی خانم « مریم افشارزاده» به مجله ی ادبی « الهه ی الهام» است که در بخش سروده های دوستانم، می توانید از خواندنشان لذت ببرید.

مریم افشارزاده فارغ التحصیل دانشکده ی الهیات شهید مطهری است که در حال حاضر با پست کارشناس مسئول گروه های آموزشی در آموزش و پرورش مشغول خدمت است. امیدواریم این آشنایی مختصر، شروعی دوباره برای او باشد که بی شک ذاتاً شاعر است و با همین ابیات محدودی که از او در اختیار ماست می شود پی برد که از شور و شعور و ادبیات بالا و والایی برخوردار است.

همچنین امیدوارم ایجاد انگیزه ای باشد برای ما که بیشتر شعر بخوانیم، از شعر بیشتر بدانیم و شاعرانه زندگی کنیم! به قول «پونه ندایی» مترجم و شاعر معاصر،:

« کسی که شعر را زندگی می کند

شاعر است؛

چه بنویسد،

چه ننویسد!»

به هر حال امید دارم خانم مریم افشارزاده، فعالیت ادبی و هنری اش را از سر بگیرد و انجمن ما را هم از چشمه ی جوشان ذوق و اندیشه و احساس نابش بهره مند کند!

حسن سلمانی-اردیبهشت نود و دو

یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:گل مریم,افشارزاده,الهه ی الهام,حسن سلمانی, :: 9:5 :: نويسنده : حسن سلمانی

«تنهایی»

هیچ کس بی تابی ام را حس نکرد

آن شب مهتابی ام را حس نکرد

در غروب کوچه های بی کسی

دردهای آبی ام را حس نکرد

در قفس فریاد کردم، عشق هم

شورش مُردابی ام را حس نکرد

آن قدر ماندم که تا باران عشق

حُرمت بی خوابی ام را حس نکرد

شعر هم در باور آیینه ها

بازهم بی تابی ام را حس نکرد

مریم اقشارزاده-مهر79

شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:مریم افشارزاده,سلمانی,غزل,الهه ی الهام, :: 10:42 :: نويسنده : حسن سلمانی


من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها می آیم

و این جها

پُر از صدای پاهای مردمی ست

که همچنان که تو را می بوسند

در ذهن خود طناب دار تو را می بافند!

فروغ فرخزاد

 

شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 9:19 :: نويسنده : حسن سلمانی

«... زمستان برود»

می شود سبز تنم، فصل زمستان برود

صد شکوفه بزنم، فصل زمستان برود

هر لباسی که دلم خواست به تن می پوشم

کفنم را بکنم، فصل زمستان برود

گرچه برگی به تنم نیست و من بی جانم

جان بگیرد بدنم، فصل زمستان برود

ابر بارید ولی رهگذری چتر نداشت

چتر آن دوست منم، فصل زمستان برود

برف می بارد و هر ار ه خود می گویم:

می شود سبز تنم، فصل زمستان برود.

محمد مقدم

چهار شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 10:45 :: نويسنده : حسن سلمانی

«شراب زندگی»

یک شب از احساس باران ناب شو

در دل تاریک شب مهتاب شو

یک شب از احساس باران خورده ات

با سکوت زنجره در خواب شو

در دل تاریک شب یک دم بتاب

در کویر سینه کم کم آب شو

در کویر خالی از احساس یاس

باز هم خورشید عالمتاب شو

«مریم» از احساس سبز زندگی

باز هم مهتاب شو، مهتاب شو

مریم افشارزاده

 

چهار شنبه 4 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 10:37 :: نويسنده : حسن سلمانی

  گلی از گلستان(10):

«حفظ تعادل در خوش گمانى و بدگمانى»

يكى از شاگردان در نهايت زيبايى بود، معلم او مطابق قريحه بشرى كه زيبايى را دوست دارد، تحت تاثير زيبايى او قرار گرفت و او را به خلوت طلبيد و به او چنين گفت :

نه آنچنان به تو مشغولم اى بهشتى روى

كه ياد خويشتنم در ضمير مى آيد

ز ديدنت نتوانم كه ديده در بندم

و گر مقابله بينم كه تير مى آيد

روزى شاگرد به معلم گفت : ((آن گونه كه در مورد پيشرفت درسى من توجه دارى ، تقاضا دارم در مورد پاكسازى باطن و پيشرفت امور معنوى و اخلاقى من نيز توجه داشته باشى ، هرگاه چيز ناپسندى در اخلاق من ديدى كه به نظر من پسنديده جلوه مى كند، به من اطلاع بده ، تا در تغيير آن اخلاق ناپسند بكوشم .))

معلم گفت : ((اى پسر! اين موضوع را از شخص ديگر تقاضا كن ، زيرا با آن نظرى كه من به تو مى نگرم از وجود تو چيزى جز هنر نمى نگرم .))

چشم بدانديش كه بر كنده باد

عيب نمايد هنرش در نظر

ور هنرى دارى و هفتاد عيب

دوست نبيند بجز آن يك هنر

(بنابراين نه بدگمانى درست است ، كه هنر را عيب بنگرد، و نه خوش گمانى زياد كه تنها هنر ببيند و عيبها را براى اصلاحش ننگرد.)

هدیه:401



یک شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 10:37 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

حسین پناهی:

ما هیچ گاه

همدیگر را به تأمل نمی نگریم

زیرا مجال نیست

این گونه است که عزیزترین کسانمان را

در چشم به هم زدنی

به حوصله ی زمان

از یاد می بریم!

هدیه: نیروانا جم

 

شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 10:25 :: نويسنده : حسن سلمانی

« فاصله ی زندگی»

ماهیان آذرخشی در شب تاریک دریا

و پرندگان، آذرخشی در شب تاریک جنگلند

*

استخوان های ما نیز

آذرخشی در تاریکی تن ما هستند

آه، جهان به تمامی شبی است

و زندگی آذرخشی در آن.

شاعر: اکتاویو پاز

مترجم: دکتر علی اکبر فرهنگی

 

 

شنبه 13 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 9:58 :: نويسنده : حسن سلمانی

« فاصله ی زندگی»

ماهیان آذرخشی در شب تاریک دریا

و پرندگان، آذرخشی در شب تاریک جنگلند

*

استخوان های ما نیز

آذرخشی در تاریکی تن ما هستند

آه، جهان به تمامی شبی است

و زندگی آذرخشی در آن.

شعر: اوکتاویو پاز -  ترجمه: علی اکبر فرهنگی

 

چهار شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:اکتاویوپاز,حسن سلمانی,الهه,زندگی, :: 10:51 :: نويسنده : حسن سلمانی

« دو کالبد»

دو کالبد چهره به چهره

گاه دو موجند

و شب، اقیانوسی ست

*

دو کالبد چهره به چهره

گاه دو صخره اند

 و شب، بیابانی ست

*

دو کالبد چهره به چهره

گاه دو ریشه اند

که به شب بسته شده اند

*

دو کالبد چهره به چهره

گاه دو شمشیرند

که با به هم خوردن:

در شب، جرقه ها می پراکنند

*

دو کالبد چهره به چهره

دو ستاره اند در حال هبوط

در آسمانی تهی.

شعر: اوکتاویو پاز-ترجمه علی اکبر فرهنگی

 

چهار شنبه 3 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 10:49 :: نويسنده : حسن سلمانی

«گنج»

شعله ی انفس و آتش‌زنه ی آفاق است
غم قرار دل پرمشغله ی عشاق است

جام می‌ نزد من آورد و بر آن بوسه زدم
آخرین مرتبه ی مست‌شدن اخلاق است

بیش از آن شوق که من با لب ساغر دارم
لب ساقی به دعاگویی من مشتاق است

بعد یک عمر قناعت دگر آموخته‌ام
عشق گنجی است که افزونی‌اش از انفاق است

باد، مشتی ورق از دفتر عمر آورده است
عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است.


شاعر: فاضل نظری

چهار شنبه 9 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 10:45 :: نويسنده : حسن سلمانی

  کتاب:« ندای استاد»

در صفحه ی معرفی کتاب چنین آمده است:

جبران، جبران خلیلGibran,Khlil

متولد1883- متوفی1931 م

نام کتاب: ندای استاد، عشق رویایی استاد

داستان های عربی قرن بیستم

ترجمه: فرامرز جواهری نیا

تیراژ3000 نسخه،چاپ دوم، تهران1384، انتشارات مجید و انتشارات فردوسی

 

اینک نمونه نثر در پشت جلد کتاب:

« این زن رویایی به راستی همسرم بوده و در همه ی غم ها و شادی های زندگیم کنار من بوده است. بامدادان که بیدار می شوم، او را می بینم که روی بالشم خم شده و با چشمانی فروزان از مهربانی و مهر مادرانه به من چشم دوخته است. هنگامی که نقشه ی برنامه ای را در سر می پرورانم، او با من است و مرا در به پایان رساندنش یاری می کند. برای خوراک خوردن که می نشینیم، او کنارم می نشیند و ما اندیشه ها و سخنانمان را با یکدیگر داد و ستد می کنیم. شبانگاهان، او باز با من است و می گوید:« بیش از اندازه اینجا زمان گذرانده ایم. بیا در دشت و چمن گامی زنیم.» آنگاه کارم را رها کرده و در پی او به دشت ها می روم و روی تخته سنگ بلندی نشسته و به افق های دور چشم می دوزیم. او به ابری زرین اشاره می کند و نغمه ی پرندگان را به گوشم می آورد که پیش از غنودن شبانه ی خویش ترانه ها می خوانند و پروردگار را برای آزادی و آرامشی که ایشان را بخشیده، سپاس می گذارند.»

* خداوند خطا نمی کند، او ما را خرد و آموختگی بخشیده تا بتوانیم خویشتن را در برابر گودال های کژی و تباهی بپاییم.

* مسیح، کور، فلج و لنگ و جذامی را بهبود بخشید، اما نتوانست تهی مغز را شفا دهد.

* به زمین می چسبیم، در حالی که دروازه ی قلب پروردگار به رویمان گشوده است.

* نخستین نگاه چشمان دلدار چون روحی است برگذشته از چهره ی آب ها. روحی که آسمان و زمین را به پیدایی آورد.

* بوسه ی نخست آغاز گر لرزه ای جادویی است که دلداران را از جهان سنگ و ترازو به جهان رویاها و الهام ها برمی کشد.

* بگذار زمین فراستاند آنچه را که از آن اوست؛زیرا، منِ انسان، پایانی ندارم.

* اوه، موسیقی

در ژرفای توست که ما

دل ها و جان هامان را گرو نهاده ایم

تو ما را آموخته ای

که با گوش هامان ببینیم

و با دل هامان بشنویم...

حسن سلمانی

نوروز 92

یک شنبه 2 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 15:35 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

ماسه ها،
فراموشکارترین رفیقان راهند!
پا به پایت می آیند، آن قدر که گاهی سماجتشان د ر همراهی حوصله ات را سر می برد؛
اما کافی است تا اندک بادی بوزد یا خرده موجی برخیزد تا برای همیشه از حافظه ی ضعیفشان ردّ پایت پاک شود!
امّا ما از نسل ماسه نیستیم؛
از نسل صدفیم!
صدف هایی که به پاس اقامتی یک روزه، تا دنیا دنیاست،
صدای دریا را برای هر گوش شنوایی زمزمه می کنند.
وحید محمودی
پنج شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:ماسه,رفیق,وحید محمودی,الهه ی الهام, :: 15:2 :: نويسنده : حسن سلمانی

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان