الهه ی الهام
انجمن ادبی

شیطان بازار

        شک نداشتم که خودش بود، امّا با وجود گردن کلفت هایی که دور و بر سارق گوشی ام را گرفته بودند، جرأت نکردم دم بزنم. این یکی از ویژگی های « شیطان بازار» است. ممکن است درجا کفش هایت را از پایت بکنند و دوباره به خودت بفروشند و تو برای اینکه پابرهنه نمانی، مجبوری آن را بخری.

در بساط مردی که سه روز پیش گوشی همراهم را از من قاپیده بود،یک گوشی رومیزی آلبالویی رنگ توجهم را جلب کرد. وقتی قیمتش را پرسیدم، گفت: « فقط دوتا اسکناس سبز. پیغامگیر و منشی هم داره. لب مرز هم نمی تونی به این قیمت بخریش. زیمنس اصل آلمانه. گوش کن ببین چه کیفیتی داره.»

دکمه ای را فشار داد و صدایی زنانه گفت: « الو، سلام. شناختی؟... چه خوبه که هنوز برنگشتی سر کارت! این جوری راحت تر می تونم حرف بزنم. خیرِ سرمون ما آدمای تحصیل کرده و متمدّنی هستیم. قرار نیست سر یک اختلاف یا حالا یک اشتباه کوچیک یا بزرگ، داد و هوار راه بندازیم و آبرو ریزی کنیم... تو که گفتی می ری مأموریت، منم دست دخترمو گرفتم و اومدم خونه ی پدرم... البتّه این...» دکمه ی دیگری را زد و صدای زن را قطع کرد و گفت: « اینم از کیفیت صداش، بردی خونه، حافظه شو پاک کن و بعد با خیال راحت ازش استفاده کن.».اسکناس ها را از من گرفت و توی جیب سینه اش چپاند و گفت: « خوب برو دیگه، وای نستا، خدا بده برکت، به سلامت!»

نه کاغذ خرید و نه برگه ی ضمانتی و نه کارتن و بسته بندی. سیم های آویزان را دور گوشی پیچیدم و زدم زیر بغلم. این هم یکی دیگر از ویژگی های این بازار است؛ « بدون ضمانت!»

 



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 1 اسفند 1387برچسب:داستان,شیطان بازار,حسن سلمانی,الهه ی الهام, :: 20:37 :: نويسنده : حسن سلمانی

«این بار...»

 

ساعت حدود ده شب است.ده وچقدرش را نمی دانم،فعلاً فکرم تماما پیش تو است،تویی که هنوز نیامده ای.طاقت نمی آورم می نشینم لبه پنجره روبه خیابان تا نسیم خنکوروح بخش این شب پاییزی راحت تر از خط وچین ها ی شالم بگذرد وراهش را  تاعمق وجودم ادامه دهدبلکه سبکتر شوم.از اینجا ازلبه پنجره نیمه بازطبقه پنجم ساختمان میثاق،آدم ها،ماشین ها،وحتی خیابان های پهن ودراز هم کوچک بنظر می رسندطوری که شاید بتوان باور کرددنیا واقعا کوچک است.  هنوزنیامده ای وچشمم به خیابان است.درهمین حال آن پایین،ماشین های آدم درشکم،ازآغوش گشوده ی خیابان مثل برق وبادمی گذرند.به گمانم حتی فکرش راهم نکنند که این چشم سبز گشوده ی خیره به آن هاشاید جوانه ی امیدی ست برای درد تنهایی خیابان،و وقتی آنهاچنین بی اعتنا از پهنه ی سینه ی سنگی اش می گذرند،این جوانه ی نارسته می خشکد،می سوزد وچشم سرخی می سازدتا اندکی ،فقط اندکی لای بازوهای بازش بمانندوباهرم نفس سوخته شان دلگرمش کنند.چه داستان عجیب وآشنایی!!!...همین طور که غرق این افکار سردر گمم،چشمم به مردسیاهپوشی می افتد که مقابلم،آنطرف خیابان  به دیوار تکیه داده وانگارنگاهش روی من بندمانده.حتماازخودش می پرسداین وقت شب یک زن از چشم نیم گشوده وخواب آلود یک پنجره به دنبال چه چیزی وسعت ناچیز خیابان هارامی کاود؟به خود می آیم وکنارمیکشم؛امادلم نمی آیدپنجره راببندم.



ادامه مطلب ...
دو شنبه 25 شهريور 1387برچسب:این بار,داستان,مسعوده جمشیدی,الهه ی الهام, :: 22:26 :: نويسنده : حسن سلمانی

 
«تلاقــــی»

سکوت،سکوت،سکوت.این زیرزمین لعنتی حالا بجز سکوت ،بجزنور زرد ولرزان یک لامپ شل شده ،بجز این سقف کوتاه و دیوار های سیمانی وباز این میز چوبی قدیمی لق شده،هیچ چیز دیگری ندارد.

گاهی از شیشه ی شکسته پنجره روبه حیاط،ازروبه رویم، باد سردی دست جلو می آورد وموهای به هم ریخته ام را ازجلوی چشمانم کنار می زند.خنکی خشک این جابرایم زجرآور است.چشم هایم می سوزند.نمی دانم ساعت چند است...حتماازنیمه شب گذشته ... .بیچاره مادرم ازسرشب چند بارآمد وبی سر وصداخبرم را گرفت وباز باهمان اندوه پیدا رفت ،شاید خوابیده باشد.حالا دیگر نه پدر ونه مادرم،هیچ کدامشان ،مرا ازاین شب زنده داری های بی موقع منع نمی کنند.گرچه نگرانی شان را خوب احساس می کنم ،اما از درک آن باز می مانم. 

خدایا!چه می شوداگر همین الان پدرم باهمان موهای شاخ شده وهمان چشم های حاکم و سلطه جویانه بیاید ودعوایم کند که:«آخه بچه!این کارها یعنی چه؟مگر دیوانه شدی که این فکرهای غلط توسرت است؟»وبعد برای این که ثابت کند که در اشتباهم،گوشی راپرت کند طرفم وبگوید:«حرف بزن پشت خط هستند .سالم وسرحال...» یامادرم دست به کمرپله های زیر زمین رایکی یکی پایین بیاید در حالی که ازکمر درد شکایت دارد ،ازمن وازاین رفتار های بچگانه ای که به یک دختر پانزده ساله نمی ماند،وباز مثل همیشه بگوید:«چقدر نازک نارنجی هستی .» بگوید:«همه چیز رو به راه است.»و... چه می دانم ازین حرف های همیشگی. اماهیچ چیز نمی گویند ،به من نمی پرند ودنبال ثابت کردن اشتباهم نیستند.می ترسم .می ترسم مبادا یقین داشته باشند به آنچه که به آن شک دارم.هیچ چیز نمی گویند وهمین سخت عذابم می دهد.اگر یک چراغ جادو داشتم ،هـــرسه بارش را آرزو می کردم برگردم به سی و پنج شب پیش.آه که اگر امشب ،سی وپنج شب پیش بودآن وقت...

آن وقت من همین جا روی همین میزنشسته ام وبه دیوارتکیه داده ام،درست روبه رویم،تو کف زیر زمین روی موکت آبی رنگ کهنه ای که زیر نور زرد این لامپ نفرت انگیز سبز دیده می شودنشسته ای.همان گوشی زوار در رفته ای که پشت نداشت و هی باتری اش در می آمد،در دستت است .فکر کنم یک نوار چسپ کامل را دورش چسپانده ای که برق می زند.هم چنان با خوشمزگی تمام ،پیامک های داخل گوشی ات را برایمان می خوانی.باخودم می گویم:«حتی اگر لیست خرید هم به این بشر بدهید بخواند ،چیزی از بانمکی گفتارش کم نمی شود.»سعی می کنم خنده ام را جمع کنم ،اما هنوز یک تبسم ملایم روی صورتم جا می ماند.کاغذرا بین دست هایم جا به جا می کنم وجمله ای که نوشته ام را ازاول میخوانم تا ادامه اش رابنویسم..."من آرزو دارم که خدای بزرگ روزی ،جایی،این جمع رادوباره دور هم جمع کند،وآن روز هم مثل الان دل هایمان پاک وصمیمی و نزدیک به هم باشد وچشم هایمان..."،می نویسم وزیر نوشته هایم را امضا می کنم.

_کمر باریک به ترتیب وزن نوبت توئه.بگیرش. 

گوشی را پرت می کنی یک طرف، مطمئنم خاموش شده.بالبخند شیرینی برگه کاغذ را ازمن می قاپی و چشم می دوزی به نوشته های من.خواهرت گوشی راپیدا کرده،روشنش می کند ویک آهنگ می گذارد."امشب در سر شوری دارم. امشب در دل ..."

باچشم های مشکی قشنگش به من چشمک می زند.با لبخند سرم راتکان می دهم وانتخابش راتایید می کنم.موهای بلند سیاهش ریخته روی شانه هایش،سفیدی صورتش وسیاهی حلقه های پیچ خورده موهایش همیشه مرا به یادماه وابرهای تیره دورش می اندازد.خدایی بگویم،هیچ شباهتی به او نداری.برگه را گرفته ای وته خودکار را می جوی،از روی میز پایین می آیم،دو زانو می نشینم ونگاهم روی تو بند می ماند. نغمه ی پرسوز آهنگ دلم را می خراشد"وز موی مه خود اثری جویم..."

آن روز ظهر وقتی از مدرسه بر گشتم هیچ کس طبقه پایین نبود.با این که جا کفشی پر بود از کفش ها ی جفت شده . مادرم در حالی که دستش را به دیوار گرفته بود، سلانه سلانه از پله ها پایین می آمد که گفت:«دختر عمویم وخانواده اش امروز رسیدندو تا وقتی کار های رفتن شان درست شود مهمان ما هستند.» .اولش نزدیک بود از خوشی بال در بیاورم و تمام آسمان این شهر دلتنگ را پرواز کنم،اما نا خودآگاه به خودم گفتم:این ها برای رفتن آمده اند،حواست باشد نباید دلبسته ی آن ها شوی ،نباید به آن ها عادت کنی و ازآن ها خاطره بسازی،نباید، هرگز نبایدرفتن شان آزارت دهد .زیر لب گفتم:آمده های رفتنی.خنده ام گرفت .چرا باید بترسم؟ .این قدر هم سست عنصر نیستم .پارچ آب را برداشتم وبه دنبال مادرم آمدم طبقه بالا.از در که وارد شدم،اولین کسی که در قاب چشمانم جا گرفت تو بودی .چاق که نه ،شاید تپل، سبزه رنگ، ویک خال بزرگ روی لپت که با نمک تر نشانت می داد.ومن نه به مژه های پر و بر گشته ات ،که به چشم های قهوه ای سوخته ای که تنگ غروب را در ذهنم تداعی می کرد حسودیم شد.هیچ شانزده ساله ای رابه بزرگی تو ندیده بودم پس برای این که لاغر تر تصور شوی ،صفت من شد اسم تو،کمر باریک .وتوهم هیچ وقت نپرسیدی چرا به اسم خودت صدایت نمی زنم؟.نجیــم یعنی ستاره وستاره یعنی دور... خیلی دور... .نمی خواستم ستاره من باشی . 

هنوز نگاهت روی نوشته های بی در وپیکر من است .لجم می گیرد.بلند می گویم: به آرزو هام می خندی ،به دست خطم، یابه امضام که یک هفته روی آن کار کردم؟زود باش آرزوی خودت را بنویس ... .پوز خندی می زنی وخودکار جویده شده ی بد بخت رابه طرف خواهرت دراز می کنی .با اشتیاق آن را ازدستت می قاپد وسریع شروع به نوشتن می کند .

آهنگ گوشی عوض شده ،تازه از آهنگ قبلی راحت شده بودم که این یکی به من شبیخون زد."هرچی آرزوی خوبه مال تو.هرچی که خاطره داری مال من... . یک آن دلم می لرزد.انگار قرار نیست ،این آخرین شب به آرامی بگذرد .نمی خندی .صورتت را بین دست هایت گرفته ای وبه زمین نگاه می کنی.احساس می کنم در دلت طو فانی بزرگ به پا شده است.باید آهنگ را عوض کنم ،باید بپرسم چرا ناراحت شدی؟ .ولی چشم هایت سرخ می شوند وتو مجبور می شوی با دست های چاقالو و گوشتی ات صورتت را بپوشانی .دلم می خواهد بنشینم کنارت وموهای کوتاه و فرفری ات را نوازش کنم،بعد محکم بزنم روی شانه ات که :هنوز نرفته ،دلت برای ما تنگ شده آقای کمر باریک؟ ... نمی دانم چرا این کار را نمی کنم.شاید می ترسم رویت زیاد شود وشاید از خودم می ترسم .ترجیح می دهم همین جا رو به رویت بنشینم وخودم را به آن راه بزنم که انگار که حالت را می بینم ودردت را احساس می کنم .اگر گردنم مثل زرافه ها دراز بود،از همین جا سرم را جلوی گوشت می آوردم وآهسته می گفتم:«تابلو برای این که گریه ات را کنترل کنی،باید چشم هایت راببندی،سه تا نفس عمیق بکشی وسعی کنی طعم آخرین بستنی که خورده ای را زیر زبانت بیاوری اینطوری گریه ات نمی گیرد.» . خودم برای چندمین بار عمیق نفس می کشم تابغضم را بخوابانم ؛اما هرکار می

شنبه 18 خرداد 1392برچسب:داستان,تلاقی,الهه ی الهام,مسعوده جمشیدی, :: 11:41 :: نويسنده : حسن سلمانی

« قلعه ی حیوانات»

اولین بار این شاهکار ادبیات سیاسی جهان را دوست عزیز و فرهیخته ای به اسم حسین پاکنژاد به من معرفی کرد و دعا می کنم« هر کجا هست، خدایا به سلامت دارش!» در سال 82 این کتاب را در اختیارم قرار داد و من هم خواندم و لذت بردم.در همان سال کتابدار دبیرستانی در اسلامشهر بودم. از محل درآمدهای کتابخانه، ده جلد از این کتاب را خریدم و در کتابخانه گذاشتم.- باقیات صالحات- البته با توجه به فضای باز نسبی آن دوره!

بعدها افسوس خوردم که چرا یک جلدش را برای خودم برنداشتم! تا این که در سال 85 از نمایشگاه کتاب که در اداره ی آموزش و پرورش اسلامشهر  توسط آقایی به نام « رضایی» دایر شده بود، توانستم آن را تهیه کنم.

و این آقای رضایی یک دوره کاندیدای شورای شهر اسلامشهر هم شد و تقریباً بزرگ ترین و معتبرترین کتابفروشی شهر را هم در خیابان بیست متری امام خمینی اداره می کرد به اسم « سیمرغ». بعد از انتخابات ریاست جمهوری در سال88 به اتهام خرابکاری و سلطنت طلبی و جاسوسی دستگیر و محاکمه و اعدام شد. قسمتی از محاکمه و اعترافش را خودم از تلوزیون جمهوری اسلامی دیدم و به یاد قسمتی از کتاب قلعه افتادم که بعضی از حیوانات به خیانت خود اعتراف می کنند و در جا گلویشان دریده می شود.

این کتاب را در همین روزها یعنی اردیبهشت 92 یک بار دیگر خواندم و به خودم م گفتم:« مگر مرض خودآزاری داری که این کتاب را به دست گرفته ای؟» و شما هنگامی به حس من نزدیک می شوید که این کتاب را در دست بگیرید و بخوانید. اگر هر کتابی ارزش یک بار خواندن را داشته باشد،« قلعه ی حیوانات» ارزش بارها و بارها خواندن را دارد.

خلاصه ی کتاب:

در مزرعه(قلعه) حیوانات، گروهی حیوان که از ظلم و جور ارباب به ستوه آمده اند، بر ضد نظام اربابی شوریده و آو را از مزرعه بیرون می کنند. با فرار ارباب ستمگر، ناخودآگاه متوجه می شوند که انقلاب کرده اند.اکنون که حیوانات نظم نوینی را پی ریخته اندمی بایست برای حفظ استقلال مزرعه، از توانایی های فردی و جمعی خود نیز بهره بگیرند و آن را الگوی رفتاری خود قرار دهند ولی به مرور زمان با شکل گرفتن نیرویی ناهنجار از درون نظام تمامی دستاوردهای انقلاب بربادرفته و طولی نمی کشد که نظام منحط سابق به شکل دیگری و با حضور چهره هایی دیگر شکل می گیرد. مصداق ضربالمثل اروپایی که انقلاب ستمدیدگان را آزاد نمی کند بلکه ستمگران را جا بجا می کند.

مخاطب اصلی جورج اورول در این کتاب، حکومت کمونیستی شوروی سابق در سال1930 تا1950 است ولی در واقع نیش تیز قلمش ، تمامی دیکتاتورهایی را مورد حمله قرار می دهد که چه پیش از آن بوده اند و چه در حال حاضر وجود دارند و چه در آینده خواهند آمد. دیکتاتورهای مورد حمله ی اورول جغرافیای خاصی ندارند و آنها را می توان در جای جای جغرافیای امروز و لا به لاب صفحات تاریخ یافت.

این کتاب چندین بار توسط مترجمین متفاوتی ترجمه شده و ناشران مختلفی آن را به چاپ رسانده اند که کتاب حاضر و در دسترس من ترجمه ی آقای محمد فیروز بخت است که انتشارات « حکایتی دگر...» آن را در سال 1384 و در 5000 نسخه چاپ و منتشر کرده است.

به تمام کسانی که به نوعی به ادبیات . سیاست علاقه مندند و یا حتی از آن بیزارند توصیه می کنم برای یک بار هم که شده این شاهکار را بخوانند.

حسن سلمانی

اردیبهشت 92-قزوین

شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:جورج اورول,قلعه حیوانات,حسن سلمانی,داستان, :: 10:2 :: نويسنده : حسن سلمانی

  

«هبوط...»

زیر وروی سرتا پامشکی اش راکه بیشتراز لباس های دیگرش دوست داشت به تن کرده بود.روربروی آینه ی قدی ایستاد ، چرخی زد و دست به کمر گذاشته و اندامش را ور انداز کرد .شک نداشت که اگر شال و شنلش را کنار بزند هر چشمی رابه تحسین وا می دارد .

داشت چهل ساله می شد اما هنوز خیره سری و شوخی و شنگی نوجوانی رابا خود داشت .دست به هرکاری می زد که جوانی و زیبایی اش را حفظ کند ، شنا، ایروبیک، رژیم غذایی ، انواع کرم ها و داروها و چند مورد جراحی زیبایی .تصمیم داشت تا زنده است همان «بهانه » ای باشد که سرش دعواست .همان که اگر کسی بتواند فقط برای چند دقیقه کنار صندلی راننده بنشاندش و فقط به سه نفر شاهد عادل نشانش بدهد ،برنده ی شرط بندی می شود.همانی که لبخند و جواب سلامش یکی را برنده و دیگری را بازنده ی قماری چند میلیونی می کرد.و هنوز خودش تنها پیروز میدان و شماره ی یک این قایم باشک بازی بود.از وقتی که دختر بچه ی ده ساله ای بود ،پی برده بود که خواستنش برابر است با توانستنش . می دانست اگر اراده کند و هوش زنانه اش را فقط کمی به کار بگیرد ، هیچ مردی در هر سنی نمی تواند به او بگوید«نه».



ادامه مطلب ...
یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:داستان,هبوط,الهه ی الهام,حسن سلمانی, :: 14:40 :: نويسنده : حسن سلمانی

«نشانی»

 کرایه ی تاکسی فرودگاه را پرداخت و برای راننده دست و سرتکان داد و کوله اش را به شانه اش انداخت. سال ها بود که حرکت دست و سر به جای حرف زدن جزو زبان رضا و وسیله ی ارتباطی او با دیگران شده بود.  آمده بود تا از میان هزاران هزار مرده که خاموش و ساکت زیر خروارها سنگ و خاک آرمیده بودند سراغی از گذشته اش بگیرد و به زندگی اش باز گردد.بیست و پنج سال پیش،آخرین جایی که برای خداحافظی به آن سر زده بود،همین آرامگاه خانوادگی شان بود و حالا اولین جایی بود که بعد از آن همه سال برای سلامی دوباره به آنجا برگشته بود.فکر کرده بود شاید تنها جایی که ممکن است سر نخی از کلاف سردر گم زندگی اش را به دستش بدهد،آرامگاه ابدی خانواده ی «یراقچی»باشد.



ادامه مطلب ...
یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:نشانی,داستان,الهه ی الهام,حسن سلمانی, :: 14:35 :: نويسنده : حسن سلمانی

«پرسه»

 -        بفرما، اینم یه پاکت سیگار و یه فندک ویه بطری هم آب معدنی تگریِ تگری.

<!--[if !supportLists]-->-        <!--[endif]-->اینم پولش. بگیر دیگه. خودتو لوس نکن.

<!--[if !supportLists]-->-        <!--[endif]-->خجالت بکش، بذار تو کیفت. پولشو به رخم می کشه.اگه چیز دیگه ای لازم نداری، حرکت کنیم.

<!--[if !supportLists]-->-        <!--[endif]-->بزن بریم. من که حاضرم.

<!--[if !supportLists]-->-        <!--[endif]-->پس چشماتو ببند، دو کیلومتر جلوتر، اون دست اتوبان،هر وقت که گفتم بازشون کن. جِر نزنی ها.

<!--[if !supportLists]-->-        <!--[endif]-->امّا دلم میخواد مسیر رو تماشا کنم. نکنه می خوای منو بدزدی و سر به نیستم کنی؟

<!--[if !supportLists]-->-        <!--[endif]-->چشماتو ببند و تو دلت تا بیست و پنج بشمُر.

<!--[if !supportLists]-->-        <!--[endif]-->... بیست و سه، بیست و چار، اینم بیست... و... پنج؛ وای چه قدر خوشگله! چه جوری این جا رو پیدا کردی؟



ادامه مطلب ...
یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:داستان,پرسه,حسن سلمانی,الهه ی الهام, :: 14:31 :: نويسنده : حسن سلمانی

«انگشت نمای»

سومین شب بود که در خانه تنها بودم.تابستان تمام شده بود و خانواده ام هنوز جایی نرفته بودند و تا عید نوروز و سفر احتمالی هم شش ماهی مانده بود. پسرها و مادرشان با یک موسسه ی ایرانگردی به استان آذربایجان رفتند و من به بهانه ی بازگشایی مدرسه ها و کار زیاد، همراهشان نشدم.اما حقیقت این است که بیشتر از آن که آن ها به این سفر مشتاق باشند؛خودِ من به این تنهایی و خلوت محتاج بودم.از پیش تصمیم داشتم اگر روزی چنین فرصتی دست داد، به خودم، به تلوزیون، به تلفن همراهم و به درو دیوار خانه استراحت مطلق بدهم و همه را به ضیافت سکوت دعوت کنم.



ادامه مطلب ...
شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:داستان,انگشت نمای,حسن سلمانی,الهه ی الهام, :: 9:8 :: نويسنده : حسن سلمانی

     « پریشهر»

«حسن بی رنگ» دو حالت بیشتر نداشت. یا سکوت می کرد، یا می خندید. وقتی می خندید، که می خندید؛ امّا وقتی سکوت می کرد،معلوم بود که در اعماق ذهنش چیزی را یا می سازد یا ویران می کند. ویرانی نه به آن معنی خرابکاری و اغتشاش. چیزی مثل شخم زدن زمین که مقدمه ی کشت و کار است؛ یا چیزی شبیه تخریب یک ساختمان کلنگی که به جایش بنایی زیبا می سازند. این عادت خنده و سکوت را از وقتی پیدا کرده بود که ضربه ای ناگهانی به سرش خورده بود و از گوش و بینی اش خون جاری شده بود.

     حسن بی تقصیر بود.نه با این طرفی ها بود، نه با آن طرفی ها. نه مرده باد می گفت، نه زنده باد. فقط داشت از خیابانی که سال های سال اسمش «آزادی» بود می رفت تا داروهایی را که از بازار سیاه «ناصر خسرو» تهیّه کرده بود، به مادر پیرش در بیمارستان برساند. خیلی هم حواسش بود که پایش به معرکه تسویه حساب خیابانی کشیده نشود.

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 13 ارديبهشت 1392برچسب:پریشهر,داستان,حسن سلمانی,الهه ی الهام, :: 9:12 :: نويسنده : حسن سلمانی

« علی صامتی»

 

          سه روز پیش، نان و پنیر صبحانه را خریده بودم و از سنگفرش کنار بوستان محله به خانه برمی گشتم. جوجه گنجشکی را دیدم که احتمالاً باد، لانه اش را خراب کرده و او را به زمین انداخته بود. هنوز خنکای شب گذشته جایش را به گرمای روز دوازدهم اردیبهشت نداده بود. می شد ضربان قلب کوچکش را شنید و نبضش را حس کرد.حیوانک می لرزید،نمی دانم از ترس بود یا از ضعف یا از سرما! خم شدم و بدون هیچ زحمتی جوجه ی بی پناه را از روی سنگفرش برداشتم. به درخت بالای سرم نگاه کردم تا شاید جیغ و داد مادرش را بشنوم و بچه اش را روی یکی از شاخه ها بگذارم تا بردارد و ببردش. امّا نه صدایی بود و نه جنبشی. بالاخره تصمیم گرفتم که با خودم به خانه ببرم تا  تیمارش کرده و بعد هم آزادش کنیم.

 



ادامه مطلب ...
شنبه 26 فروردين 1392برچسب:علی صامتی,داستان,حسن سلمانی,الهه ی الهام, :: 10:11 :: نويسنده : حسن سلمانی

21/2/90  روز خوبی بود.با یک قرار تلفنی، دم دمای غروب داوود زیدی را ملاقات کردم. تعارف فایده ای نداشت. تو نیامد. همانجا جلوی درخانه، رفتیم و توی جی ال ایکسش نشستیم و چند دقیقه ای حرف زدیم. خبر خوش چاپ اولین کتابش را برایم آورده بود. یک نسخه را برای خودم امضا کرد و  وکیلم کرد که چهار جلد دیگر را به هر کسی که صلاح می دانم  از طرف او هدیه کنم. من هم آن ها را به بچه های خوب انجمن الهه ی الهام تقدیم کردم.

        قبلاًدرباره ی اسم کتاب با داوود حرف زده بودیم. پشت جلد زمینه مشکی کتاب با رنگ سفید چاپ شده بود که «گاهی چیزی یا کسی که کنار ما قرار دارد از ما دور است. مثل این که بدانی مالک چیزی هستی آمّا آن به تو تعلّق ندارد. کسی که با تو هست و نیست، او را داری و نداری. در این وضعیت یک مفهوم انتزاعی شکل می گیرد برای چیزی یا کسی که نزدیک است و دست یافتنی نیست، نزدیک است ،دور نیست،« دوورا»ست.»

همان ساعت اول، هشت قصّه از هژده قصّه ی کتاب را خواندم. یکی از ویژگی های  داستان های زیدی این است که  به راحتی می توان  هر کدام از آن ها را از یک ایستگاه قطار برقی  یا اتوبوس ، تا ایستگاه بعدی خواند. امّا من به هر دلیل که مهم ترین آن ها تنبلی بوده است، ده داستان دیگر را تا امروز نخوانده بودم و شاید این بدترین نوع اقرار و اعتراف باشد؛ اما امروز که روز مرد هم هست ، مرد و مردانه به خاطر این غفلت و قصور از داوود زیدی عزیزم پوزش می خواهم. جبران این کوتاهی هم باشد برای نقد و بررسی داستان هایش در جلسات انجمن...

همانطور که اشاره شد اسم کتاب« دوورا»ست اما همین اسم زیبا و گویا عنوان هیچ کدام از داستان های داخل کتاب نیست و با این وجود، مفهوم انتزاعی این واژه ی خوش تراش و آهنگین که نخستین بار هم توسط خود داوود زیدی ساخته شده به گنجینه ی لغات فارسی تقدیم شده و در لغتنامه هم به ثبت رسیده است؛ مثل یک روح واحد   در بیشتر داستان ها ساری و جاریست. مخصوصاً در داستان های «از چشم هایش می شناسدش» و« تا ایستگاه بعد» و« عشق سهم پسر مو بور بود» و...

ضمناً « دوورا» اسم زنی در داستان های عبری و یهودی هم هست اما نه به این معنایی که مورد نظر داوود زیدی است که به واژگان فارسی اضافه شده است. 

داوود زیدی اخلاق خوش نویسندگی را هم رعایت کرده وبه شایستگی کتابش را به پدر فرهیخته و و مادر دلسوزش تقدیم کرده است. داستان مؤثر« طوبی» را به داستان نویسان شهر در هم شکسته ی بم هدیه کرده و با استفاده از جملات کوتاه و تاثیر گذار خواننده اش را در فضای بیمارستانی قرار می دهد تا هر آن چه را که خودش دیده با همان کیفیت به مخاطبش نشاندهد. داستان های « وضعیت سفید» و«کولی» و« شنل را بینداز روی شانه ات» از این دسته اند.

من فکر می کنم دیده ها و تجربیات شخصی اش را از دوران خدمت سربازی در قالب دو داستان «اگر برگردم » و « گشت یازده» به خوبی و هنرمندانه بیان کرده است. شک ندارم داوود زیدی در داستان گشت یازده عمداً و با زیرکی اسامی اشخاص داستان را خارجی انتخاب کرده است تا بتواند از دست اندازهای ارشاد عبور کند که موفق هم شده است.

به داوود زیدی نه خسته ای جانانه و به جامعه ی هنری اسلامشهر بابت داشتن چنین مرواریدی در صدف کج و کوله اش دارد، تبریک می گویم. هرچند در این چند وقتی که از مراسم تجلیل از نویسندگان و پدید آورندگان کتاب در اسلامشهر می گذرد پی برده ام که متولیان ومدعیان فرهنگ و ادب و هنر شهرمان خودشان حتی طفل دبستانی  فرهنگ و ادب و هنر هم نیستند  که اگر جز این بود، چرا باید دوورا و خالقش در آن جمع غایب باشند؟! و کسانی جوایز را بربایند که از ادبیات داستانی، الفبایش را هم نمی شناسند.بگذاریم و بگذریم. قرار نبود وبلاگمان را به گلایه بیالاییم. تا بعد. یا حق و یا حقیقت!

       

         

 

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:داوود,دوورا,داستان,حسن سلمانی, :: 16:6 :: نويسنده : حسن سلمانی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 65 صفحه بعد

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان