الهه ی الهام
انجمن ادبی
در پی اش پای پیاده در به در، در کوچه ها من خبر می گیرم از هر رهگذر در کوچه ها با هوایش خیره در چشمان مردم می شوم شاید او را دیده باشد یک نفر در کوچه ها گُم کنی معشوقه ات را تا جنون خواهی رسید هر چه دنبالش بگردی بیشتر در کوچه ها من برای دیدن او ریشه هایم را زدم تا شدم درویش و بر دوشم تبر در کوچه ها بر نمی گردم از این راهی که دل را داده ام گر چه حتّی بشکند دیوار، سر در کوچه ها بگذرد وقتی کلاغ از روی بام شهر تو می دهد از مرگ درویشی خبر در کوچه ها
دلم را می بری دائم چرا در کوچه ی بن بست که من هر بار می گیرم عزا در کوچه ی بن بست برای حفظ رویایت، برای آبروی من دعا کن تا نیاید آشنا در کوچه ی بن بست شدم این جا اسیرت مثل گنجشکی که افتاده به چنگال عقابی بی هوا، در کوچه ی بن بست کسی در حدّ من این جا حریفت نیست، افسونگر مگر موسی بیاید با عصا در کوچه ی بن بست خدا حافظ که من رفتم تو محکومی به تنهایی مزن فریاد، می پیچد صدا در کوچه ی بن بست شعر تانری دُعاسی دیر گوندوز گئچیب گئدن عومور ائوزمون یوخ، ائوزگه نیندیر شاعر تاپیر ائوز عومرونو سَس سیز گئچن گئجلرده دوشونجه سی یئرله ؛گویون وحدتیندن توتوب مایا ائوزو یئرده فیکری، ذیکری یوکسَک لَرده،اوجالاردا اَلده قلم، ائونده واراق باخیشلاری چراغ چراغ عومور گئدیر واقت ارییر مصراع لاردا، هئجالاردا شعر سؤگی نغمه سی دیر گنجلیگیمین دوداغیندا شعر تانری دعاسی دیر مُدرکلرده، قوجالاردا شعر: زلیم خان یعقوب شاعر بزرگ آذربایجان ........................................................................................................
ترجمه ی شعر بالا از زین العابدین چمانی:
«شعر دعای پروردگار است» عمری که روزانه سپری می شود از آن من نیست از آن دیگریست شاعر عمر خویش را در شب های سکوت می یابد فهمش از وحدت زمین و آسمان مایه می گیرد خودش در زمین است و فکر و ذکرش در اوج هاست قلم در دست و کاغذ در مقابل و نگاهش همچون چراغ عمر می گذرد وقت می فسرد در مصراع ها و هجاها شعر، ترانه ی عشق است در لبان جوانی ام شعر، دعای پروردگار است در اندیشه ی اندیشمندان و پیران. حتماً به کسانی برخورده اید که در جایگاه خودشان نیستند. امام علی _علیه السّلام _ هم می فرماید:« عدالت یعنی این که هر کس و هر چیز سر جای خودش باشد.» و اگر چنین نباشد یعنی عدالت برقرار نشده است.هر جا هم که عدالت رعایت نشده باشد، معنایش این است که ظلمی روا داشته شده است. این ظلم و بی عدالتی هم شمشیری است دو لبه که یک لبه اش حق کسی را که سر جایش نیست ضایع می کند و یک لبه اش حق کسانی را که باید از آن شخص فایده ببرند از بین می برد. اگر اعتقاد داشته باشیم که هر چیزی حتی یک ریگ جایگاهی در نظام خلقت دارد،چه فاجعه ای رخ می دهد اگر انسانی سر جایش نباشد. در این معادله ی دو دو تا،چهار تا،فاتحه ی جایگاه غصب شده و کسانی که چشم امید به آن دوخته اند خوانده شده است. تمام بلاهایی که بر سرمان می آید، از همین نه برجایگاه بودن ها ست. سخن و رأی نه برجای، پست و مقام نه بر جای، رفتار و کردار بی جا، اظهار نظر بی موقع، شعار بی پشتوانه، سکوت بی محل و صد البته انتخاب ها و انتصاب های نا عادلانه، جاهلانه و ظالمانه! اصلاً لازم نیست که چشم ها را بشوییم و جور دیگر ببینیم؛ کافیست به دور و برمان نگاه ساده ای بیندازیم. همین! یک نمونه را من به شما معرفی می کنم:« زین العابدین چمانی» چمانی کارشناس مترجمی و زبان و ادبیات انگلیسی است که به پنج زبان زنده ی دنیا آشنایی در حدّ تسلط دارد. می تواند همزمان یک شعر را از زبان انگلیسی به فارسی یا ترکی و یا بالعکس ترجمه کند؛ طوری که حس و حال شعر زبان اصلی در حدود نود در صد به مخاطب منتقل شود. و این امکان ندارد مگر با مداومت در مطالعه و احاطه به ادبیات هر دو زبان. ترجمه های زیادی را از او با اصلشان مقابله کرده ام و دیده ام که به قول خودش« قیل وورمیر.» یعنی مو نمی زند. در حال حاضر دبیر زبان انگلیسی دبیرستان های چهاردانگه است. سرشار از احساس و عاطفه است و وقتی شعری را دکلمه می کند با فن بیان مخصوص خودش جان کلام را بر جان می نشاند. مخصوصاً وقتی شعر ترکی را که زبان مادری اش است می خواند. زنگ های تفریح دور از چشم دانش آموزان و در حیاط خلوت مدرسه برای رفع خستگی سیگاری روشن می کند .سیگار کشیدنش هم با بقیه فرق می کند. چمانی فقط سیگار نمی کشد، بلکه با هر پوکی که به سیگار می زند؛مصراعی را در ذهنش می پرورد و یا عبارتی را ترجمه می کند و با پوک عمیق و واپسینش به سیگار، جدیدترین مخلوقش را امضا می کند. اشتباه نشود، سیگار او افیونی برای الهام شعر نیست.شعرش منقلی نیست.احساس ناب انسانی است. شاید در پشت نگاه ژرفی که به سرخی گُل سیگارش می دوزد؛ به این فکر می کندکه:« من کجام؟ این جا کجاست؟!» جای چمانی در مدرسه و سر و کله زدن با بچه هایی که هر روز گستاخ تر و نسبت به درس و تحصیل بی انگیزه تر می شوند نیست.چمانی یک آدم خاص با توانایی های بسیار بالاست که باید خصوصیاتش را شناخت و او را دریافت و نهایت استفاده را از وجودش کرد. بارها در جمع همکاران به جد یا کنایه شنیده ام که گفته اند:« چمانی جای تو این جا نیست. اگر در هر جای دیگری از دنیا بودی بهتر و بیشتر قدر تو را می دانستند.» و من هم این حرف را قبول دارم. باید با او بنشینی و برخیزی تا پی ببری که چه گنج سر به مهری در کنارت داری و از مصاحبتش چه اطلاعات سودمندی عایدت می شود. چمانی تا حالا چندین کتاب و مقاله از زبان های انگلیسی و ترکی به فارسی ترجمه کرده و یک دیکشنری به چاپ رسانده است. در حال حاضر هم مشغول ترجمه ی کتاب « عجایب طبیعت» از انگلیسی به فارسی است. ترجمه هایش را معمولاً با مداد سیاه روی برگه های آ چهار می نویسد و کنار امضایش ساعت ترجمه را قید می کند و اغلب ساعت ها، ساعت های پایانی شب و نزدیک طلوع خورشید است. زین العابدین چمانی من و الهه ی الهام را قابل دانسته و سخاوتمندانه گاهی کارهایش را برای درج در وبلاگ، به من و شما هدیه می کند. از شما دعوت می کنم کارهایش را در وبلاگ ادبی الهه ی الهام دنبال کنید. به امید دیدار! در مقطع دبیرستان که در س می خواندم،خردادماه را خیلی دوست داشتم.زود قضاوت کردی! بچه ی درسخوان و زرنگی هم نبودم. خردادماه را دوست داشتم زیرا نوید تعطیلات تابستانی را می داد.تابستان یعنی سفر به شهرستانی که آسمانش آبی، زمینش خاکی،آفتابش سوزان، هوایش پاک، دیوارهایش کاهگلی است و از همه مهم تر دیدار با پدربزرگی مهربان! پدربزرگی که دلش مانند حیاط خانه اش بزرگ و با صفا و معطر بود. مکتب نرفته بود ولی بیشتر از افرادی که به مکتب و مدرسه رفته بودند سواد داشت و حافظه اش پر از مثل و شعر و حکایت و داستان های عبرت آموز بود و از همه ی آموخته های خود برای تربیت فرزندان و نوه ها استفاده می کرد. روش تربیتی او به صورت غیر مستقیم بود. حقیقتش را بخواهید چند سال بعد منظور او را از نقل حکایت و داستان فهمیدم. یادم می آید روزی پیرمردی به در خانه پدربزرگ آمد و درخواست آب کرد. پدربزرگم به من گفت:«پسرم برو یک لیوان آب خنک از کلمن برای آقا ببر.» و من هم با احترام این کار را کردم. بعد از انجام این مأموریت، پدربزرگ با مهربانی گفت:«بیا بنشین روی قالیچه ی روی ایوان تا برایت حکایتی تعریف کنم» و بعد گفت:«یکی بود، یکی نبود.مردی تشنه که از بیابان می آمد و تازه به آبادی رسیده بود؛ با پسربچه ای برخورد کرد و به او گفت:«می توانی کمی برایم آب بیاوری؟» پسر گفت:«بله » و به سمت خانه رفت و بلافاصله برگشت و گفت:« آقا دوغ می خورید؟»مرد تشنه گفت:« البته! دوغ هم تشنگی ام را برطرف می کند.» پسر به خانه رفت و با ظرف بزرگ پر از دوغ برگشت و گفت:«بفرمایید دوغ!»مرد که حالا از دوغ سیراب شده بود پرسید:«آیا برای آوردن دوغ از مادرت اجازه گرفته ای؟»پسرک گفت:« آره، مادرم خودش گفت دوغ را ببر.»مرد پرسید:« مگر شما دوغ فروشی دارید؟» پسرک گفت:« نه آقا.» مرد با تعجب پرسید:«مگر خودتان دوغ را لازم نداشتید؟» پسرک خندید و گفت:«نخیر آقا.» مرد با تعجب بیشتر پرسید:« پس چرا..؟»پسرک گفت:« برای این که یک موش خیلی بزرگ توی ظرف دوغ افتاده بود.» مرد با شنیدن این حرف، ظرف سفالین دوغ را محکم به زمین کوبید و آن را شکست. پسر بچه در حالی که گریه کنان به طرف خانه می رفت فریاد می زد:«مادر مردی که برایش دوغ بردم، ظرف دوغ را شکست؛همان ظرفی که در آن به سگمان غذا می دادیم.» یاد همه ی کسانی که قاب شدند و رفتند روی سینه ی دیوار به خیر! به حال دیوار هم غبطه نمی خورم.اگردیوار قاب ها را در آغوش گرفته در عوض ما هم خاطرات خوب و قشنگشان را در قلبمان داریم. «دور شده و رفته هوا خاطره هامون فقط تو عکاسخونه مونده ردّ پاشون رهگذرا یکی یکی تو کوچه شدن گم خاطره شون سیاه و سفید مونده تو آلبوم...» رفیق شفیق الهه ی الهام:401
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز مرده آن است که نامش به نکویی نبرند با سلام و تشکر از دوستانی که ما را در برگزاری این مسابقه یاری کرده اند به ویژه معاونت پرورشی و کارشناسی روابط عمومی اداره ی آموزش و پرورش چهاردانگه و فعالان انجمن ادبی «الهه ی الهام» نتیجه ی مسابقه به شرح ذیل اعلام می گردد: 1-شعر کلاسیک: مسعوده جمشیدی- حبیبی عدل نفیسه یعقوبی- دبیرستان بزرگسالان کوثر 2-شعر نو: محدثه عابدین پور- حبیبی عدل مسعود ارشد- علی بن ابیطالب 3-داستان کوتاه: مسعوده جمشیدی- حبیبی عدل جواد باباپور- علی بن ابیطالب 4-قطعه ی ادبی: فریدون عظیمی-علی بن ابیطالب و جایزه ویژه ی شعر ارزشی برای سه اثر به محمد صفایی از دبیرستان علی بن ابیطالب(ع) پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:, :: 12:40 :: نويسنده : حسن سلمانی
... امّا این بار به جای معلم بازنشسته ای به کلاس می روم. به جای آقای منصور معارفی. بنده ی خدا سی سال خدمتش تمام شده و حالال می خواهد باز بنشیند و مرور کند سی یال گذشته را و اینده ای را که قبلاً تجسم و تصور می کرد برای خودش بسازد. مثل من که گذاشته ام برای وقتی که بازنشسته می شوم ،کنج دنجی پیدا کنم و آن قدر بخوانم و بنویسم که جبران چند سال کار در دو شیفت و سه شیفت بشود. وقتی سر کلاس دوم تجربی دبیرستان ... به عنوان دبیر دینی حاضر شدم؛ برای بچه ها از سجایا ی اخلاقی آقای معارفی حرف زدم و توضیح دادم که کمتر شغل و حرفه ایست که مثل معلمی عرضش بیشتر از طولش باشد. بچه ها به بلاهتم خندیدند که طول و عرض را نمی توانم تشخیص بدهم. اما حالی شان کردم که کسی مثل آقا منصور که پنجاه سال بیشتر سن ندارد سی سال در دو یا سه شیفت کار و خدمت کرده است و دانش آموزان را تعلیم داده و تربیت کرده است. یعنی حداقل شصست سال فقط کار کرده ا و شاید هم بیشتر! پس عرض و عِرض عمرش بیشتر از طول و درازای آن است. ومن همچنان امیدوار به دوره ی بازنشستگی و جستن کنج دنج و فراغتی برای خواندن و نوشتن. اگر غم نان بگذارد! به مناسبت روز معلم و تقدیم به آنانی که نان خواندن و نوشتن را در سفره ی زندگی ام گذاشته اند.
شعریست در دلم
شعری که لفظ نیست، هوس نیست، ناله نیست شعری که آتش است شعری که می گدازد و می سوزدم مدام شعری که کینه است و خروش است و انتقام شعری که آشنا ننماید به هیچ گوش شعریست در دلم شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود می خواهمش سرود و نتوانمش سرود شعری که چون نگاه نگنجد به قالبی شعری که چون سکوت فرومانده بر لبی شعری که شوق زندگی و بیم مردن است شعری که نعره است و نهیب است و شیون است شعری که چون غرور، بلند است و سرکش است شعری که آتش است شعریست در دلم شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود شعری از آن چه هست... شعری از آن چه بود... نادر نادرپور-1323 ... این هم از مزایای معلمی است که موضوعات مورد علاقه ات را به عنوان تحقیق و پژوهش برای شاگردانت معین می کنی و از آن ها می خواهی که تهیه کنند و بیاورند.از وقتی که کیفیت سواد به کمیت نمره تبدیل شده، مرسوم شده که معلم ها برای دادن نمره مستمر به بهانه های گوناگون از قبیل تحقیق و پژوهش،کار عملی و فعالیت های خارج از درس و مدرسه به دانش آموزان نمره بدهند. امروز در میان انبوه به اصطلاح تحقیقات رسیده به دستم،«ده غزل از محمدعلی بهمنی» هم بود که دقایق فراغتم را پر کرد.شاید اگر از کسی که این پوشه را برایم آورده بخواهم که اسم محمدعلی بهمنی را پای تخته بنویسد، این طور بنویسد« موهمدالی بحمنی»! چون کافی نت ها زحمت جست و جو و چاپ و صحافی را برایشان می کشند و مبلغ ناچیزی در ازای این قبول زحمت و خدمت فرهنگی دریافت می کنند و دانش آموز و دانشجو بدون آنکه حتی نیم نگاهی به متن و محتوای تحقیق خود کند، آن را در شمایلی شکیل تحویل معلم می دهد و نمره اش را مطالبه می کند. به هر حال برای من بد نشد. ده غزل ناب از استاد را بار دیگر مرور کردم. برای دوستانم در انجمن و فضای مجازی بریده هایی از اشعار استاد را می نویسم تا چاشنی و مزه ی روزی امروزمان باشد و به امید آن که دوستانم پی گیر سروده های استاد باشند تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
مانده با چشمان من دودی به جای دودمانم
نیستی شاعر که تا معنای حافظ را بدانی ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم
تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
عقل یا احساس حق با چیست؟ پیش از رفتن ای خوب کاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم! با سلام و درود بر ابلیس عزیز و محترم؛ برخلاف خیلی ها،من از تو متنفرنیستم و از توی رانده شده از بهشت،به خدا یی که مطمئن ترین و بهترین وتنها پناهگاه امن است پناه نمی برم.بلکه از دست شیطان درونم و از شیاطین پیرامونم از خدا کمک می خواهم. من برای تو احترام ویژه ای قائلم. چون تو را سمبل عشق و پرستش محبوب هستی. نه دیده ام و نه شنیده ام که موجودی تا این حد بر عشقش پافشاری کند تا جایی که از درگاه خالق یکتا رانده شود ، آن هم تا ابد. تو تاب نیاوردی که موجود دیگری جایگاه تو را در پیشگاه خدای بزرگ اشغال کند و بشود ضلع سوم مثلث عشقی ات. تو حق خودت را مطالبه می کردی و نمی خواستی عشقت تکه پاره و تقسیم شود. کدام شیر نری اجازه می دهد که شیر نر دیگری پا به قلمرویش بگذارد؟! در قضیه ی رانده شدنت از بهشت چیزی که به نظرم می رسد کیفر تو نیست؛ بلکه همان داستان آش لیلی است که« اگر با دیگرانش بود میلی / چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟» خدا هم تو را جور دیگری دوست دارد. فقط بعضی از آدم ها این را می فهمند و خیلی های دیگر اصلا نمی فهمند یا خودشان را به نفهمی می زنند یا می خواهند که ما را در نفهمی نگه دارند. شاید تنها جرم تو این باشد که روی حرف معبود و معشوقت، اما و اگر و مگر آورده ای و به او اعتراض کرده ای. به تو احترام می گذارم چون دروغگو دشمن خداست و تو هرگز دروغ نگفتی و رانده شدن از بهشت را پذیرفتی و آتش جهنم را به جان خریدی اما ریاکارانه ، تظاهر به اطاعت و عبادت نکردی و از موضع عاشقانه ات پا پس نکشیدی. این که از بام تا شام به تو لعنت می فرستیم و از دستت به خدای بزرگ پناه می بریم هم حرفی است علیحده... ازاول خلقت عادت کرده ایم که تمام تقصیرها را به گردن تو بیندازیم. اصلا ماشاء الله به تو و به گردنت که این همه وزر و وبال آدمیزاد را از ازل تا ابد متحمل می شوی و آخ هم نمی گویی! دوستت دارم هزارتا...اما نه مثل فرقه های نوظهور . آن ها به جایگاه رفیع تو پی نبرده اند و این گونه که خود را با دروغی آشکارا به ریش مبارک تو می بندند، به تو اهانت می کنند. هرگز در ارتکاب گناهان کوچک وبزرگ جای پای تو را ندیده ام. هرگز به من وعده ای نداده ای که فردای قیامت بخواهی زیر قولت بزنی. هرگز، هرگز فریبم نداده ای . به یاد ندارم گفته باشم:« شیطان گولم زد!» مردانه و با شجاعت اشتباهم را پذیرفته ام بدون آن که تو را شریک جرمم کرده باشم. کاش به جای این که با کارهای زشت و قول های ناپسند خود را به تو منسوب کنیم و بگوییم شیطان پرستیم و یا گاه و بی گاه از تو بیزاری و برائت بجوییم و نادانسته و از روی حماقت تو را لعن و نفرین کنیم؛ آرزو می کردیم که به اندازه ی تو خدایمان را عاشقانه می پرستیدیم و دوستش داشتیم! « کاش می آورد مستی هر حرامی چون شراب/آن زمان معلوم می شد در جهان هشیار کیست» کاش و ای کاش...! حالا که می خواهم پای نوشته ام را امضاء کنم، دوستم مجید خادم که کنارم نشسته پیشنهاد می کند بنویسم«آیات شیطانی دو رسید-نویسنده حسن، سلمان، رشدی...» و هر دو می خندیم.
در یکی از جلسات انجمن موضوع خودنمایی و نیاز به توجه مطرح شد و رسیدیم به این جا که نه فقط آدم ها، که حتّی خالق آن ها هم خودنمایی می کند؛ با این تفاوت که خودنمایی ما از روی عجز است و نیاز ولی خودنمایی آن بزرگ بی نیاز از روی قدرت نمایی و اقتدارو رسیدیم به خلقت آدم و این که خدای بزرگ با آن همه شکوه الوهی و قدرت لایتناهی اش،چرا دست به خلقت موجودی زده است که نه تنها مانند فرشته ها خوش خلق و بی آزار ومطیع و دوست داشتنی نیست، بلکه موجودی است سرکش و زمخت و شرور که هر کاری که دلش بخواهد انجام می دهد.موجودی که گاهی از پست ترین مخلوقات خدا هم پست تر می شود. به هم نوعش که چه عرض کنم به خودش و حتی به خدایش که او را می بیند هم دروغ می گوید.از برادرش می دزدد و به کسانی که او را محرم خود می دانند خیانت می کند، هم نوعش رابه خاک و خون می کشد و... هیچ کدام از این خصلت های زشت و رفتارهای نکوهیده را در حیوانات سراغ نداریم وچرا خدای بزرگ بعد از سرشتن گِل این مخلوقِ از خود راضی، به خودش تبریک می گوید که« تبارک الله احسن الخالقین»؟! وچرا بعد از دمیدن روح به این مجسّمه ی گِلی تمام فرشتگانش را از خُرد و کلان وادار به سجده در برابرش می کند ومقرّب ترین آن ها را به خاطر تمرّد از فرمانش از بهشت جاودان می راند؟! و چرا موجودی را که تا این اندازه و به قیمت رنجاندن فرشته مقربش، دوست دارد و به آن می بالد، از فردوس برین به برهوت زمین تبعید می کند؟!
ما فیلسوف و فقیه نیستیم و علاقه ی چندانی هم به دانستن عقلانی موضوعات این چنینی نداریم و نمی خواهیم که در حیطه ی تخصصی آن ها داخل شویم یا دخالت کنیم. ما با شعر و ادبیات سر و کار داریم و ملاک و معیار مان همین شعر و شعور است. اما با همین ترازوی ناقص و در جمع ده دوازده نفری مان به این نتیجه رسیدیم که هم در خلقت و هم در هبوط آدم، تعمّدی از طرف آفریدگار دانا بوده است. اصلاً خدا عمداً به آدم و حوّا دستور داد که به درخت ممنوعه نزدیک نشوند چون با اِشرافی که به مخلوقش داشت؛می دانست که الانسان حریصٌ بِما مُنع.؟ خدای دانا شک نداشت که آدم نه تنها به آن درخت نزدیک خواهد شد، بلکه هم خواهد چید و هم خواهد خورد و هم در دلش خواهدگفت: به به! چه سیبِ آبدار و خوشرنگ و خوشبو و خوشمزّه ای؟ و این طور بهانه ای که باید برای خدا فراهم شد تا حساب عروسک محبوب و بازیگوش و مختارش را از حساب فرشته های فرمانبردار و مجبورش جدا کند واز آن بالابالاهای آسمان ها به تماشای شیرین کاری های اشرف مخلوقاتش بپردازد. بلا تشبیه ما انسان ها هم آخرین بچه مان را که از بچه های دیگرمان پرتوقع تر و شلوغ تر و شاید پررو تر هم باشد؛ بیشتر دوست داریم و همان قدر که به اولی رو نشان نمی دهیم، آخری را سوار گردنمان می کنیم. ازاین که خدا با بهانه ای زیرکانه و حکیمانه ما را به زیستگاه خودمان فرستاده تا از جمع حوریان لوس و بله قربان گو دور شویم و خودمان باشیم؛ ازخداممنونیم. ما این طور راحت تریم. می ماند حس احترام و ترحم به شیطان مظلوم و بهتان خورده که شاید قربانی ما آدمک ها شد و آن همه سابقه ی عبودیت را فدای عشق نابش کرد و راضی نشد در برابر رقیب تازه از گرد راه رسیده کم بیاورد و سپر بیندازد و میدان را واگذار کند سر و ته جلسه این طور جمع شد که: خداوند سودی از خلقت ما نصیبش نمی شود جز خودنمایی و به رخ کشیدن قدرت بی انتهایش . ما قالیچه های پر نقش و نگار و رنگارنگی هستیم که خدا با گرد گیری و تکاندن ما،عظمت و شکوه خودش را بربلند ترین بام اندیشه و احساس به تمام و کمال به تماشا می گذارد... یا حق . تا بعد...
ما به هم بدهکاریم من به تو، تو به من چوب خطمان پر است و شلوغ ** تپش نامنظم دل نکند یادت نیست؟ سرخی گونه های شرم آلود شرم از لذت خفیف گناه التماس تداوم دو نگاه خون بهای اولین دیدار لحظه ی شیرین سلام و تلخ وداع قهر و آشتی و گریه و خنده تب شب های تا سحر بیدار انتظار قرار آینده ** لحظه لحظه ی عمر و جوانی و پیری را من و تو به هم بدهکاریم می شود آیا خرید یا که فروخت؟ بی حساب اگر بشویم، آیا سر و کارمان به هم نمی افتد؟ خشت، خشت بنای این معبد سهم تو از من، سهم من از توست چاره ای نیست اگر تو می خواهی خشت های مرا بکن، بده، بروم هرچه هم ماند از این بیغوله مال تو ناز شستت گوارای وجودت نوشت! حسن سلمانی 4/10/84
من پشیمانم از این که به تو گل «به به چه گل سرخ قشنگی؟!» وای برمن! وای بر تو! وای بر آنچه میان من و توست! حواست کجاهاست؟ های! کمی هم به من فکر کن نباید بگویی: «چه صخره های بلندی! عجب هوای لطیفی! چه آسمان کبودی! چه آفتاب و چه مهتابی! چه آبشار و چه رودی!» چرا کمانک هفت رنگینک آسمان باید میان تو و من فاصله بیندازد؟ چه دلیلی دارد مهربانی خدا را به رخ من بکشی؟ من حسودم، آری تو هم حسادت کن که این ضمانت عشق است... حسن سلمانی 23/7/87
چه طور شد که به هم مبتلا شده ایم؟ بماند. بدون آن که بدانیم «کی؟ کجا؟وچگونه؟» دچار هم شده ایم چنانکه ماهی سرخ و تُنگِ تَنگِ چنانکه گل به چهچه بلبل چنانکه من به قهقهه هایت چنانکه هرچه به عادت... جدایمان نکند کاش! هوای آزادی و دریای نیلگون ای کاش! حسن سلمانی 14/12/86
-«سرد شد، از دهان افتاد،نوش کنید» -«علاقه ای به چای ندارم، شما -«به خاطرتان شعری سروده ام که...» سکوت می کنی که بخوانم -«من از تو می خواهم که گوشواره ی شعر تکیده ام باشی» تو باز سکوت می کنی و نگاهم -«من از تو می خواهم رفیق راه افق های ندیده ام باشی» تو همچنان سکوت می کنی و نگاهم و من پی یک مشت واژگان جادوگر: -«بیا الهه ی الهام شعرهایم باش» بلند می شوی و استکان چای می ریزد سکوت را می شکنی: -«چه حرف های عجیب و غریبی چه مرد سرد بی هیجانی!» به باد چادر تو شمع روی میز می میرد! حسن سلمانی 5/2/78 شعرم آبستن است نطفه ای دارد از زخم از خشم و نفرت میوه ی کال خونبار طغیان نطفه ی سرکش و بی مهابا و گستاخ عصیان وای اگر واگشاید چشم بدبین خود را به دنیای خوشرنگتان! این جنینی که این سان از درونم لگدکوب خود من را * پس به ناچار -مصلحت هم در این است- ناخلف طفلکم را نارسیده به دنیا در رَحِم می کشم کودکم را * کودک تلخ و وحشی و ممنوع و آزاده ی من پاره ی تن من تو را می سپارم به گور امانت -گوشه ی دل- جای دیگر گاه دیگر شاعری شاید از من به تو مهربان تر آشنا تر کیک میلاد صد سالگی تو را شمع آجین نماید... تا به جایش تا به گاهش...! من کوهم و کاه توام
آواره ی راه توام بازیچه ی جاه توام با من به از این باش
با من که تباه توام تاوان گناه توام گمراه نگاه توام با من به از این باش
من مشق سیاه توام من بخت پگاه توام همناله، هم آه توام با من به از این باش
من مُهره ی شاه توام من مِهرم و ماه توام افتاده به چاه توام با من به از این باش حسن سلمانی 6/10/86
اگر نشد، بشوم شاعری که لایق توست مرا ببخش به خاطر قحط واژه بوده و بس! شک ندارم کلام نابی هست مثل چشم تو سرکش و مغرور وحشی و بکر و دست ناخورده مثل بخت من همیشه به خواب که هنوز هیچ شاعری آن را نتوانسته مهار خویش کند سنگ، سنگِ کوهساران را پی آن کانی نادر و ناب تیشه تیشه، ذرّه ذرّه خواهم کرد قایقم را به آب خواهم زد چنگ در چنگ خیزابه های بی پایاب غرق خواهم شد غوص خواهم کرد در پی آن بهادُر نایاب دستِ پر باز خواهم گشت با ره آوردِ در خورِ تو جعبه ماهوتی از جواهر شعر شاهدم این ستاره، این مهتاب پیش از آن که رهسپار شوم دعوتم کن به یک شب شعر شب روشن، شب شعور و شراب با زبان سکوت و لهجه ی آب... حسن سلمانی 8/6/88
با تو ای سیبِ سرخِ ملس تنگنای پریشهر آسمانی را ترک خواهم گفت و به پادافره این عصیان تا فراخنای برهوتِ دیوانگی و اختیار هبوط خواهم کرد ای خجسته رویداد ای معصیتِ فراتر از عصمت آبگینه ی غرورم را آماج سنگسار روسپیان خواهم کرد و تن تکیده ام را از صلیب دشنام و لعنت و نفرین خواهم آویخت ای «بهانه»، ای تحفه ی ممنوع خدا تو به آن می ارزی بیشتر حتی هم... حسن سلمانی 88/11/22
تهران شهر بزرگیست؛ درست.امکانات بهداشتی و درمانی به وفور دارد؛ صحیح.موزه ها و نمایشگاه ها و دانشگاه های زیادی دارد؛ به جای خود.مراکز تفریحی و فرهنگی و هنری فراوانی دارد؛خیلی خوب. مردمش به لهجه ی شیرین و گوش نواز «تهرونی» حرف می زنند؛ بهتر. در تهران به راحتی آب خوردن می شود پول درآورد وبه راحتی خوردن آب آن را خرج کرد؛ این هم به کنار.ساختمان های بلند و سر به فلک کشیده اش تو را از باد و سوز و سرمای زمستان و سایه ی همان دیوارهای بلندتو را از گرمای سوزان تابستان حفظ می کنند. در این شهر فرنگ از همه رنگ، شیشه در بغل سنگ قد می کشد و آسمان خدا را می خراشد تا شاهکارهای معماری مدرن را به نمایش بگذارد.
مدینه ی فاضله ایست که در آن عیسی به دین خود و موسی به کیش خویش است و در هر ساعتی از شبانه روز می توانی صدای بلند جاز و اذان را باهم بشنوی. از همه ی این ها گذشته تهران پای تخت«جمهوری اسلامی ایران» است.مرکز ثقل ایران باستان باتمام قدمتش و اسلام عزیز با تمامی وسعتش و مهد کودک دموکراسی به معنای دقیق کلمه! واقعاً تعجب می کنم که چرا عده ای، آن هم نه کم،چرا این قدر مشتاق این شهر هستند و آن را سرزمین آرزوهایشان می دانند!؟ آیا واقعاً نمی دانند که برای آنکه شب گرسنه نمانند باید پول نان را در جیب های متعدد و دکمه دار و چسب پنهان کنند و کیفشان را چارچنگولی بچسبند و حتماً چسبیده به دیوار حرکت کنند؛تا اراذل و اوباش که هر قدر هم جمعشان می کنند هر روز مثل قارچ سمی بیرون می آیند و رشد سرطانی دارند،سورمه را از چشمشان نزنند. من یک معلم ساده هستم و سر و کارم با دانش آموز است.کاسب جماعت سرو کارش با مشتری است، راننده با مسافر،دانشجو با استاد ، چوپان با گله اش و پلیس با دزد و جانی و خلافکار. پس وظیفه ی هر کسی معلوم است. اما گاهی ... فرق من و دانش آموزم درچند کتابی است که بیشتر و پیشتر از او خوانده ام.راننده به خاطر شغلی که دارد با مسافرش فرق می کند و پلیس به خاطر سوگندی که خورده است با مشتریانش فرق دارد و الّا اسباب و وسایل کار هر دو یکی است و به چم و خم کار هم آگاهند و به همین خاطر است که «کارآگاه» اند. ولی گاهی در این شهر دزد و پلیس رفیق هم می شوند و من و تو شهرستانی که ازاخلاق و رسوم و منش تهرانی ها کم اطلاعیم سرمان بی کلاه مکی ماند. ما هنوز یاد نگرفته ایم که نباید پول نقد باخودمان جا به جا کنیم تا مجبور نباشیم مثل عنکبوت و سوسک و چسبیده به دیوار راه برویم. اشکال از خود ماست والّا«تهرون تهرون که می گن جای قشنگیه...!»
حسن سلمانی نوروز89
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 18:29 :: نويسنده : حسن سلمانی ای تو آغاز تو انجام تو بالا تو فرود ای سراینده ی هر سطر و سرود بازگردان به سخن دیگر بار آن شکوه ازلی، شادی و زیبایی را داد و دانایی را تو سخن را بده آن شوکت دیرین آمین! نیز دوشیزگی روز نخستین آمین! «سلام! حال همه ی ما خوب است؛ امّا تو باور نکن» مطلب ساده ی بالا را دیروز پشت ویترین یک مغازه ی قابسازی دیدم. پرتره ی سیاه و سفید و تاثیرگذاری از مرحوم خسرو شکیبایی و دیدن این چند کلمه در کنار نیم رخی از او ،چند دقیقه ای من را جلوی مغازه میخکوب کرد. من را به یاد یک بیت انداخت که معمولاً عزت کابلی برایمان می خواند:«اگر از حال ما می پرسی ای دوست / ملالی نیست جز اندوه بسیار!» یاد خسرو خوبان بازیگری و عزت کابلی عزیز و همه ی کسانی دلشان می خواهد از حالمان با خبر باشند به خیر و خوشی!یاد دکتر کدکنی هم به خیر! راستی کسی هم میداند که آیا« به شکوفه ها ، به باران» بالاخره سلام ما را رساند یا نه؟! به هر حال « هر کجا هست خدایا به سلامت دارش!» من که از ترس نفله شدن کلام زیبا و دلنشین دکتر ،هرگز اجازه نمی دهم دانش آموزانم خودشان برای اولین بار شعر «سفر به خیر » را بخوانند. اول خودم آن را با آب و تاب می خوانم طوری که اگر خود دکتر سر کلاس باشد به طرز خواندنم نمره ی بیست بدهد؛بعد از آن ها می خواهم که بخوانند و بدانند. البته همیشه کسانی که می دانند خیلی کمترند از ... تو و دوستی خدا را... چهارم خرداد قصد سفر به شهر قزوین کردم با نیّت دستبوسی پدر و مادر و بیتوته ای یک شبه و یافتن آرامش گم شده ای در آغوش امن کودکی هایم و شارژ روحی و روانی به لحاظ این که وقتی فقط یک لیوان آب به دست این پیرمرد و پیرزن می دهم تمام سعادت دنیا و آخرت را برای خودم و خانواده ام آرزو می کنند. یک بیمه نامه ی تضمینی و بدون خرج. یک سرمایه گذاری مطمئن برای آتیه. انگار نه انگار که تو هم سهمی در پیر شدن از پا افتادنشان داشته ای. و اصلاً به روی مبارکشان نمی آورند که غصبه ات را می خورند. هم فال بود و هم تماشا. مجید خادم دوست هنرمند و عزیزم هم افتخار داد و همراهم شد. دور میدان ورودی قزوین -مینودر- تبلیغات نمایشگاه دوسالانه ی خوشنویسی قزوین را دیدیم و ذوق زده و با پای پیاده خودمان را به «سعدالسلطنه» برای تماشای آثار خوشنویسی رساندیم. سعادت بزرگی بود که همسفرم یک هنرمند خوشنویس و اهل دل بود. از دیدن هر تابلوی زیبایی به وجد می آمد و ریزه کاری ها و ظرافت های هرکدام را برایم بازگو می کرد. هر از گاهی هم طوری که من می شنیدم به خالق اثر احسنت و آفرین می گفت. به راحتی دستخط هنرمند مرد را از دستخط هنرمند خانم تشخیص می داد بدون آن که اسم نوشته شده در حاشیه ی تابلو را ببیند. فضای سعدالسلطنه هم بسیار عالی و متناسب ساخته و پرداخته شده بود. استاد بزرگ شکسته نستعلیق« استاد کابلی» را هم از نزدیک زیارت کردیم و به بهانه سلام و احوالپرسی انگشتانی را که یک عمر در راه اعتلای این هنر زیبای و چشم نواز و روح پرور ایرانی قلم زده بود، لمس کردیم و در دل هزاران بوسه بر آن ها زدیم. پیش آقای خادم به قزوینی بودنم بالیدم. خیلی دوست داشتم که دوستم را به دیدن مجسمه ی «میرعماد» هم ببرم که تنگی وقت اجازه نداد. از خدا خواهیم توفیق ادب سلامی دوباره به دوستان عزیزم مسعوده جمشیدی،بدون تعارف یکی از امیدهای آینده شعر و ادب پارسی ست. هم شعر می گوید هم داستان می نویسد. دختر محترم و مؤدب و مهربان و قدرشناسی که هنوز دانش آموز دبیرستانی است.فردایی روشن را برای مسعوده ارزو می کنم .آخرین سروده اش را بخوانید و نظر بدهید. لطفاً!!! «چشمان تو...» «داستان عشق ماتفسیر چشمان تو بود خط به خطَّ خواب ها تعبیر چشمان تو بود خالی از هر مردمانی بود این قلبم ولی این همه دلدادگی تقصیر چشمان تو بود می تنیدم دور خوداز رنج و حسرت پیله ای حال اگر پروانه ام تدبیر چشمان تو بود تو مرا آواره ی غربت سرای غم مبین کشور دیرینه ام کشمیر چشمان تو بود.» شعر: مسعوده ی جمشیدی چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:افغان,حمیرا قادری,مسعوده جمشیدی,حسن سلمانی, :: 16:6 :: نويسنده : حسن سلمانی پی بهانه های بکر مرور می کنم تمام روزهای رفته را و کوچه های پرسه ی شبانه را همیشه ی خدا، راهی بوده هنوز هم باید راهی باشد زمانه، امّا، هیس! زمانه ی خوبی نیست خوب است مراقب گوش های موش های جرز میعادگاهمان باشیم. -« می شنوند، خیال می کنند خبرهاییست، از کجا می دانند که ما فقط حرف می زنیم، شعر می خوانیم؟! مهم نیست، بگذریم...» به راستی آیا خودش هم فکر می کند که ما فقط حرف می زنیم؟! ولی نه خوب می داند انگار برای باز دیدنش به من بهانه می دهد شوق سرودن ترانه می دهد چه دلخوشم که لیلی ام به پوچی پچ پچه ها هیچ بها نمی دهد. حسن سلمانی 87/4/30 سنگفرشی که بر آن می رقصی از کجا می دانی سنگ گور دختری نیست که پیش از من و تو همچو تو شهره ی شهری بوده ست؟ نیم عریان ،قدح باده به دست مست از هلهله ی مردم مست لبش افسوس کنان که:« گل سر سبد شهر منم دُر یکدانه ی این بحر منم نگه مرد و زن و پیر و جوان سوی من است آفتاب آینه ی روی من است یک جهان دل همه در بند دو ابروی من است.» ولی ،امّا، حالا زیر بی تابی پاهای تو خاموش در اعماق زمین متلاشی شده اعضای بلورین تنش تو هم ای پاره ی آتش که چنین شعله وری سرد و پژمرده و خاموش شوی سال ها از پی هم می آیند باز هم دخترکی مست و ملنگ پای کوبان و قشنگ روی سنگی که نوشته اند نام تو بر آن می رقصد غافل از رقص زمین، ساز زمان و کسی خواهد گفت: « های ای دختر زیبا و زرنگ سنگفرشی که بر آن می رقصی از کجا می دانی...؟» حسن سلمانی 21/8/74
غزل سه: چه کنم بیشتر از حد به تو نزدیک شوم؟ ماه من دوری و باید به تو نزدیک شوم از همان لحظه که سیمای تو افتاد در آب به سرم زد، چو پلنگی به تو نزدیک شوم چو نهالی که به خورشید ارادت دارد دوست دارم بکشم قد به تو نزدیک شوم قاصدک هستم و در حسرت دیدار نسیم منتظر تا که بیاید به تو نزدیک شوم می رسد شعر به پایان خودش امّا من در پی راه که شاید به تو نزدیک شوم.
غزل چهار: پشت این پنجره چشمم به تماشای تو بود واژه های غزلم گیر الفبای تو بود از همان لحظه حضورت به دل شعر نشست اوج زیبای غزل در دل معنای تو بود ناگهان غیب شدی قلب من و شعر شکست چشم ما منتظر وعده ی فردای تو بود در نبود تو غزل نیمه رها کرد مرا ناتوان این غزل از حل معمای تو بود حل نشد مسئله ات، شاکی از این پنجره ام او به من هر چه نشان دادکه منهای تو بود با منی که همه ی زندگی ام پای تو سوخت هیچ کس قهر نمی کرد اگر جای تو بود. شعرها از محمّد مقدّم
21/2/90 روز خوبی بود.با یک قرار تلفنی، دم دمای غروب داوود زیدی را ملاقات کردم. تعارف فایده ای نداشت. تو نیامد. همانجا جلوی درخانه، رفتیم و توی جی ال ایکسش نشستیم و چند دقیقه ای حرف زدیم. خبر خوش چاپ اولین کتابش را برایم آورده بود. یک نسخه را برای خودم امضا کرد و وکیلم کرد که چهار جلد دیگر را به هر کسی که صلاح می دانم از طرف او هدیه کنم. من هم آن ها را به بچه های خوب انجمن الهه ی الهام تقدیم کردم. قبلاًدرباره ی اسم کتاب با داوود حرف زده بودیم. پشت جلد زمینه مشکی کتاب با رنگ سفید چاپ شده بود که «گاهی چیزی یا کسی که کنار ما قرار دارد از ما دور است. مثل این که بدانی مالک چیزی هستی آمّا آن به تو تعلّق ندارد. کسی که با تو هست و نیست، او را داری و نداری. در این وضعیت یک مفهوم انتزاعی شکل می گیرد برای چیزی یا کسی که نزدیک است و دست یافتنی نیست، نزدیک است ،دور نیست،« دوورا»ست.» همان ساعت اول، هشت قصّه از هژده قصّه ی کتاب را خواندم. یکی از ویژگی های داستان های زیدی این است که به راحتی می توان هر کدام از آن ها را از یک ایستگاه قطار برقی یا اتوبوس ، تا ایستگاه بعدی خواند. امّا من به هر دلیل که مهم ترین آن ها تنبلی بوده است، ده داستان دیگر را تا امروز نخوانده بودم و شاید این بدترین نوع اقرار و اعتراف باشد؛ اما امروز که روز مرد هم هست ، مرد و مردانه به خاطر این غفلت و قصور از داوود زیدی عزیزم پوزش می خواهم. جبران این کوتاهی هم باشد برای نقد و بررسی داستان هایش در جلسات انجمن... همانطور که اشاره شد اسم کتاب« دوورا»ست اما همین اسم زیبا و گویا عنوان هیچ کدام از داستان های داخل کتاب نیست و با این وجود، مفهوم انتزاعی این واژه ی خوش تراش و آهنگین که نخستین بار هم توسط خود داوود زیدی ساخته شده به گنجینه ی لغات فارسی تقدیم شده و در لغتنامه هم به ثبت رسیده است؛ مثل یک روح واحد در بیشتر داستان ها ساری و جاریست. مخصوصاً در داستان های «از چشم هایش می شناسدش» و« تا ایستگاه بعد» و« عشق سهم پسر مو بور بود» و... ضمناً « دوورا» اسم زنی در داستان های عبری و یهودی هم هست اما نه به این معنایی که مورد نظر داوود زیدی است که به واژگان فارسی اضافه شده است. داوود زیدی اخلاق خوش نویسندگی را هم رعایت کرده وبه شایستگی کتابش را به پدر فرهیخته و و مادر دلسوزش تقدیم کرده است. داستان مؤثر« طوبی» را به داستان نویسان شهر در هم شکسته ی بم هدیه کرده و با استفاده از جملات کوتاه و تاثیر گذار خواننده اش را در فضای بیمارستانی قرار می دهد تا هر آن چه را که خودش دیده با همان کیفیت به مخاطبش نشاندهد. داستان های « وضعیت سفید» و«کولی» و« شنل را بینداز روی شانه ات» از این دسته اند. من فکر می کنم دیده ها و تجربیات شخصی اش را از دوران خدمت سربازی در قالب دو داستان «اگر برگردم » و « گشت یازده» به خوبی و هنرمندانه بیان کرده است. شک ندارم داوود زیدی در داستان گشت یازده عمداً و با زیرکی اسامی اشخاص داستان را خارجی انتخاب کرده است تا بتواند از دست اندازهای ارشاد عبور کند که موفق هم شده است. به داوود زیدی نه خسته ای جانانه و به جامعه ی هنری اسلامشهر بابت داشتن چنین مرواریدی در صدف کج و کوله اش دارد، تبریک می گویم. هرچند در این چند وقتی که از مراسم تجلیل از نویسندگان و پدید آورندگان کتاب در اسلامشهر می گذرد پی برده ام که متولیان ومدعیان فرهنگ و ادب و هنر شهرمان خودشان حتی طفل دبستانی فرهنگ و ادب و هنر هم نیستند که اگر جز این بود، چرا باید دوورا و خالقش در آن جمع غایب باشند؟! و کسانی جوایز را بربایند که از ادبیات داستانی، الفبایش را هم نمی شناسند.بگذاریم و بگذریم. قرار نبود وبلاگمان را به گلایه بیالاییم. تا بعد. یا حق و یا حقیقت!
کنار پنجره نشسته بود. چهره اش تکیده تر و پیرتر از سنّش نشان می داد. عصای چوبی اش تکیه گاهی بود که او را سرپا نگه می داشت. گلدانی که گل هایش پژمرده شده بود،کنارش دیده می شد. نگاهش را به آن دوخت. یادش آمد آخرین باری که فرزندش آمده بود، آن را برایش آورده بود. نگاهش را از گلدان برچید و به کودکی که دست در دست مادرش از عرض خیابان می گذشت، چشم دوخت. یاد سال های جوانی اش افتاد و یاد فرزندش که نگاه بی قرار مادر را از یاد برده بود. عصایش را رها کرد و به سختی از جایش بلند شد. گلدان کنار پنجره را با دو دست برداشت و به حیاط رفت. خاک گلدان را با خاک باغچه یکی کرد. گل های پژمرده زیر خاک فرو رفتند. به اتاقش برگشت. کاغذی برداشت و رویش چیزی نوشت. یادداشت را به دست گرفت و به خواب رفت. ساعتی بعد پرستار، گوشی تلفن را برداشت.«آقای مهندس بیاین خونه ی مادرتون. متاسفانه ایشون...» و صدای هق هق گریه اش فضای خانه را پر کرد. حالا پس از مدت ها آمده بود. پرستار گامی به جلو برداشت:«تسلیت می گم، من که اومدم ایشون...یه کاغذم تو دستشونه. برش نداشتم. خودتون برید بردارید بهتره.» به اتاق مادرش رفت.چهره ی مادر با تمام مهربانی اش برای همیشه سرد شده بود. دستش را جلو برد، کاغذ را برداشت و باز کرد و زمزمه وار آن را خواند:« پسرم وقتی آمدی بیدارم کن!» قطره ی اشکی از چشم پسر روی دست مادرش چکید. نویسنده:محدثه ی عابدین پور انجمن ادبی الهه ی الهام توضیح:این داستان کوتاه در نشریه ی دوچرخه؛ضمیمه ی روزنامه ی همشهری شماره5666 سی و یکم فروردین91 چاپ و منتشر شده است. چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:محدثه عابدین پور,مادر, گلدان,حسن سلمانی, :: 16:6 :: نويسنده : حسن سلمانی
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|