الهه ی الهام
انجمن ادبی
... ماه ناز
نازنین ماه در افشان ادب
ای تمنای کلام
شاه بیت ناسروده
ای نگاهت شعرساز و قصه پرداز
گرم و گیرا
چون شراب ناب شیراز
مخمل سبز صدایت
خوش ترین آوازها
ای سکوت ناشنیده در خروش سازها
وامدارت، بتگران، صورتگران
آبروی هرچه خاتون در تمام عصرها
ای رسول بی کتاب
روح نا آرام لیلی،
شور شیرین
یاد مانای فروغ و
یادگار کلک سیمین
ماه نازم!
در شبان تیره ام باش و بتاب!
حسن سلمانی /بهمن نود و پنج
... روح بهار
نرگس های پشت پنجره چشم های خیره به زنگباد انتظار تو را می کشند تا از راه رفته، برگردی تا با تو بهار را به تماشا بنشینند بهار بی تو روح ندارد فقط رنگ دارد و بو. ...! حسن سلمانی- بهمن 95 ...لیلا
پری رویاها ابر و باد و مه و خورشید و خدا نام نهادند تو را عشق مانا « لیلا» بزرگترین گناه من ای شاهزاده دریاچشم دوست داشتن كودكانه ی تو بود! (كودكانْ عاشقان ِبزرگند) نخستین - و نه آخرین - اشتباه من زندگی كولی وارم بود آماده بودنم برای حیرت ازعبور ساده ی شب و روز و برای هزار پاره شدن در راه هر كسی كه دوستش میداشتم لغزش من دیدن كودكانه ی جهان بود ! اشتباهم بیرون كشیدن عشق از سیاهی به سوی نور و گشودن آغوشم هم چون دریچه های دیر به سوی تمام عاشقان ! « با تو...» قصر آئینه بند ایمانم در قمار زوال می لرزد مثل رقص پرده های دود در برابر باد. برق چشمان و رعد مردمکت شهر آباد عقل و هوشم را می کند درس عبرت عاد. می شود با تو جاودانی شد مثل اسطوره های پاک نهاد مثل افسانه های مانده به یاد مثل کعبه تا ابد، آباد. سوی آغوش تو می زنم پارو زورقی شکسته ام ، دریاب من و خیزابه های صخره شکن، من و یک غم که می کند شادم من و قهر عالم و آدم من و مهر تو هرچه بادا، باد!
شعر: حسن سلمانی خرداد نود وسه یک شنبه 11 خرداد 1393برچسب:شعر,حسن سلمانی,با تو,قصر ائینه,رقص دود,خیزابه, :: 1:11 :: نويسنده : حسن سلمانی ای چشم هات سکر تمام ِ شراب ها گیسو مده به باد که پیچیده شد به هم طومار زندگانی ام از پیچ و تاب ها « دختران خوب»* دخترانِ نازنینِ شنبه های خوب کامتان عسل بختتان ستاره های پُرفروغ کهکشان قرص ماه نقره فامِ شعرتان گوشوار آسمان آفتاب زرنگار خنده هایتان، پُر عیار و بی غروب ماهیان سرخ چشمه سار عاطفه، جویباران واژه های بی بدل یادتان به خیر! کامتان عسل دختران نازنین دختران شنبه های خوب! *تقدیم به اعضای انجمن ادبی الهه ی الهام: اخلاقی.میرزاجانی.امری.جمشیدی.اروجلو.عروجلو.عابدین پور و ... حسن سلمانی/اسفند نود و دو پنج شنبه 15 اسفند 1392برچسب:الهه ی الهام,شعر,حسن سلمانی,دختران خوب, :: 12:24 :: نويسنده : حسن سلمانی « شطّ رنج» شما قرص ماهی، من از جنس آه پلنگم که در کوه گم کرده راه شما باغ پُر گل، غزل، سیب، شور منم خاک بی سبزه، سنگ صبور « چنین است رسم سرای سپنج»* شما شاه شطرنج و من شطّ رنج
*تضمینی از حکیم فردوسی حسن سلمانی-بهمن نود و دو
« زمستان»
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است.
کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم
زچشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناحوانمردانه سرد است...آی...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!
منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم
منم من سنگ تیپا خورده رنجور
منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور
نه از رومم نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در بگشای، دلتنگم
حریفا، میزبانا، میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بی گه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می دهد برآسمان،این سرخی بعد از سحرگه نیست حریفا!
گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان،مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر،درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفس ها ابر، دل ها خسته و غمگین
درختان اسکلت های بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه غبار آلوده مهروماه؛ زمستان است... جاودان یاد، مهدی اخوان ثالث
« جامانده...»
کوله تنهایی ام انگار باز راهوار راه ناهموار تو
مسعوده جمشیدی «حس گمشده» تمام برگ هایش زیر و رو شد مسعوده جمشیدی کنار پلک همین پنجره، نگاه کبود عاطفه اسکندری
حالا تو هم وصیت کرده ای
رگ های دستت را به رودخانه ها پیوند بزنند و ژنتیک لبخندت را به باغهای پسته اهدا کنند لااقل کفشهایت را از پشت در بردار نمی خواهم ستاره های زمین خورده ی هالیوود با کفشهای پاشنه بلند تو از زمین بلند شوند...! محمود غیاثی « آدینه» آدینه را به نام تو آغاز می کنم در آسمان یاد تو پرواز می کنم چنگ دلم به نغمه ی تو کوک می شود آنگاه شور و شعر و نوا ساز می کنم آدینه قفل قهر به دل می زنم ولی تنها به روی ماه تو در باز می کنم تا می رسی هوای پریدن خوش است چون احساس همنشینی شهباز می کنم زنجیروار می رود آدینه ها ولی با این امید، عمر خود ایجاز می کنم تا لحظه ی رهایی ایران ز بند جور با شعر و امید و عاطفه، آواز می کنم «خادم» غم زمانه به دل داشت، زین سبب من نیز شکوه و گله آغاز می کنم. شعر: جلیل مظفری تقدیم به : مجید خادم «دیدار به قیامت» دیدار به قیامت ای تمام وهم ها، دروغ ها ای تمام لحظه های عشق دار روزها مرداب قیری جرم صدف شدن ای هر آنچه نیست ها مرا رها کنید مرا رها کنید... مرا رها کنید از بلور تیره ی سکوت ها! میترا اخلاقی
« بـــــــــــــــاران»
" صحرایی پر از اسب "
شعر: پونه ندائی مجموعه شعر : صحرایی پر از اسب
« سوو بولا ندیرمیاخ» سوو بولاندیرمیاخ، دیئسن آشاقی محله ده بیر گورچین سو ایچیر یا اوزاق بیر مئشده سئرچه لر سودا چیمیر یا که آبادلیقدا، کوزه لر دولدورولور سوو بولاندیرمیاخ بلکه بو آخار سودا، یئتیشه سئود آغاجین دیبینه تا یوسون آپارسین کدری اوره کدن دیئسن بیر درویش ائوز قوری چورگینی ایسلادیر همین سودان چای قیراقینا باخین ،گلدی بیر گوئزل قادین سوو بولاندیرمیاخ گوئزل اوز ایندی دئسخ،ایکی قات اولدی یقین نه شیرین دادلی بو سو! نه دورو تمیز بو چای! یوخاری محله نین آداملاری نه قدر صفالیدیر! بولاقلاری قایناسین اینکلری سوتلانسین من گوئرمدیم کندلرینی شبهه سیز چپرلرین یانیندا تانرینین آیاغ یئرین گئورملیسن اورادا آی ایشیقی دانیشیق وسعتی جاق ایشیق ساچیر شبهه سیز یوخاری محله نین کندینده هئره لری قیسا اولور اورانین خالقی بیلیر لاله نه دیر! صانکی گئو رنگی دغوردان گوئ دیر! بیر چیچک آچیلاندا کند اهلی خبردار اولونور نئجه کند اولسا اورا؟ کوچه باغلاریندا موسیقی نغمه لری یایلسین چای باشیندا اوتورانلار سوو چوخدان تانییرلار دئملی اونو قانیرلار هئچ زمان ائوز سولارین یوخ!بولاندیرمییبلار. بئله دیر ! بیزده گره ک سوو زیغ ائیلمییاق،پالچیقا دئوندر مییاق. دیلمانج:زین العابدین چمانی 5/1/1386 « سنگدل» سری به سنگ دلت می زند دلم گاهی و دلشکسته تر از پیش می کشد آهی خیال ساحل نیل و عزیزی مصرت به پای میل خودم می برد به هر چاهی به میهمانی گل ها نمی رسی که چنین تنیده ای به خودت پیله ای ز خودخواهی چه می شود که به طالع، ببینمت یک شب خزیده عقرب گیسو به چهره ی ماهی!؟ حسن سلمانی اردیبهشت نود و دو-قزوین
« اختر چرخ ادب» به بهانه ی بیست و چهارم اسفند؛ روز بزرگداشت پروین اعتصامی. چند سالی که مدیر یا معاون مدرسه بودم و می شد که دانش آموزان را به اردوی تفریحی و زیارتی قم – جمکران می بردم؛ آن ها را به صف می کردم و به حیاط اصلی حضرت معصومه(س) می بردم. رو به گنبد می ایستادیم و به خواهر بزرگوار امام رضا(ع) درود و سلام می فرستادیم. بعد دانش آموزان را به طرف آرامگاه یوسف اعتصام الملک و دختر ادیب و شاعرش – پروین- می بردم و از همه می خواستم برای شادی روح این پدر و دختر فرزانه صلوات بفرستند و فاتحه ای بخوانند؛ ومن دینم را به عنوان یک ادب دوست به ستاره پرفروغ شعر فارسی ادا کرده باشم. گذشته از تمام مضامین بلند حکیمانه و اخلاقی و پند و اندرز که در دیوان وزین پروین به وفور به چشم می خورد، دو شعرش عجیب به مخاطب دیروز، امروز و فردا، چشمک می زند؛« اشک یتیم» و « مست و هشیار»!
ادامه مطلب ... " از عشق و محبت فرار مکن" هزاران هزار کتاب نگاشته میشود در پرتوی یک شمع هر کتاب خود اجاقی است در پرتو الهام سنبله حلال بذر حلال از کشتزار حلال مایه میگیرد و می روید. در پرتو سلام دست از دست نیرو و قوت میگیرد. به زر و ثروت تبدیل میشود به مشک و عنبر آغشته می شود. در پرتو کلام وحی بر پیغمبر نازل گشت و اعلام گر پشته پشته از پی هم تو را برگیرد آلام از عشق و محبت فرار مکن. به هرروی انسان، تنها در پرتو باور و ایمان خوشبخت است و کامران. شعر از :زلیم خان یعقوب مترجم:زین العا بدین چمانی 24/11/1387 « افسانه ی مردم»
دیدم او را آه بعد از بیست سال گفتم: این خود، اوست؟ یا نه، دیگریست چیزکی از او در او بود و نبود گفتم: این زن اوست؟ یعنی آن پریست؟ ** هر دو تن دزدیده و حیران نگاه سوی هم کردیم و حیران تر شدیم هر دو شاید با گذشت روزگار در کف باد خزان پرپر شدیم ** از فروشنده کتابی را خرید بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد خواست تا بیرون رود بی اعتنا دست من در را برایش باز کرد ** عمر من بود او که از پیشم گذشت رفت و در انبوه مردم گم شد او باز هم مضمون شعری تازه گشت باز هم افسانه ی مردم شد او. « شعرمان...» گهگاه عمری بر عمرمان بریخت شعری کز نور شبنم، زلال بودن را برگرفت طبیعت را سنگ به سنگ بر ما شناساند زر سرخ و چمن سبز است شعرمان زبان اصل و نسب مان زبان عزا و عروسی مان زبان اردو و شهرت مان سوزنده در آتش و شناگر آب هاست شعرمان حجره، حجره دل ها را می گردد دردمان را از یک نگاه می گیرد به روز عید، همچو عروس آراسته به روز جنگ، کفن پوش است، شعرمان برای دیار گم گشته و روستای نابود گشته می گرید هجایم، بیتم، مصراعم و بندم گاه تبریزم، گاه دربندم شعر وطن مان، دل ریش و زخمی است بار حمل کرد و ببرد و بار بینداخت روحش را در میدان ها، به تک انداخت بر جگر صخره ها ریشه دواند همچو بلوط در کوه ها رویید انکار پذیر است و حقیقت و راست در «نسیمی» یک عصیان است،درد است در«فضولی» دل آتش گرفته و گداخته است در « واقف» آن گل اندام، شعرمان است آب پاک، ریشه ی حلال و سوگندی صاف طریقت است و شریعت است و عرفان طوفان و زلزله ای است همچو« صابر» قلب و دلش ریش ریش است شعرمان پاسخ هر پرسش و پاسخی است آهنگ آن نظم و سیاق است اشک چشم« شهریار» و «ورغون» است درد خود را زبان، زبان گویان است شعرمان زاییده ی وقت و زمان است از جان به روح و از روح به جان آفریده و آفریدگار صدایش به حق رسیده، هر آن شعرمان! شعر:زلیم خان یعقوب دیلمانج: زین العابدین چمانی
«شاعران و سیاستمداران»
سال هشتاد وشش برای نوشتن داستان کوتاه« بازی»، در به در به دنبال پیامک می گشتم و به هر دوست و آشنایی که می رسیدم، از او می خواستم که چند تا پیامک یا برایم بخواند و یا به تلفنم ارسال کند. طولی نکشید که بیشتر از هزار تا پیامک به دستم رسید. آنهایی را که راست کارم بودند در داستانم گنجاندم و بقیه را در سررسیدم یادداشت کردم تا شاید در چنین روزی از آنها استفاده کنم.
یکی از این پیامک ها را دوستی که الهام بخش چند داستان از جمله؛ بازی و قهوه ی تُرک و شاهکار است، و همیشه اصرار دارد که اسمی از او در میان نباشد برایم فرستاد. امروز بعد از گذشت پنج سال می خواهم آن را از میان یادداشت های قدیمی بیرون بکشم و برای استفاده و التذاذ دوستان الهه ی الهام به نمایش بگذارم:
«شاعران و سیاستمداران»
شاعران کوچک، حرف های قدیمی را تکرار می کنند.
شاعران متوسط، به سلیقه ی مردم شعر می سرایند.
شاعران بزرگ، سلیقه ی مردم را می سازند.
سیاستمداران کوچک، مردم شهر را به جان هم می اندازند.
سیاستمداران متوسط، کشورها را به جنگ وا می دارند.
سیاستمداران بزرگ، جهان را به لجن می کشند.
سیاستمداران کوچک، از شاعران کوچک خوششان نمی آید.
سیاستمداران متوسط، شاعران متوسط را دوست ندارند.
سیاستمداران بزرگ، از شاعران بزرگ وحشت دارند.»
با این حساب پیدا کنید پرتقال فروش را...
آیا هیچگاه، هیچ شاعر با شعوری بر تختگاه هیچ حاکم سیاستمداری، پیشانی ارادت و بندگی خواهد سایید؟
آیا میان شعر و سیاست آشتی و آشنایی برقرارخواهد شد؟
آیا شعر...؟
آیا شاعر...؟
آیا سیاست...؟
آیا سیاستمدار...؟
حتماً به کسانی برخورده اید که در جایگاه خودشان نیستند. امام علی _علیه السّلام _ هم می فرماید:« عدالت یعنی این که هر کس و هر چیز سر جای خودش باشد.» و اگر چنین نباشد یعنی عدالت برقرار نشده است.هر جا هم که عدالت رعایت نشده باشد، معنایش این است که ظلمی روا داشته شده است. این ظلم و بی عدالتی هم شمشیری است دو لبه که یک لبه اش حق کسی را که سر جایش نیست ضایع می کند و یک لبه اش حق کسانی را که باید از آن شخص فایده ببرند از بین می برد. اگر اعتقاد داشته باشیم که هر چیزی حتی یک ریگ جایگاهی در نظام خلقت دارد،چه فاجعه ای رخ می دهد اگر انسانی سر جایش نباشد. در این معادله ی دو دو تا،چهار تا،فاتحه ی جایگاه غصب شده و کسانی که چشم امید به آن دوخته اند خوانده شده است. تمام بلاهایی که بر سرمان می آید، از همین نه برجایگاه بودن ها ست. سخن و رأی نه برجای، پست و مقام نه بر جای، رفتار و کردار بی جا، اظهار نظر بی موقع، شعار بی پشتوانه، سکوت بی محل و صد البته انتخاب ها و انتصاب های نا عادلانه، جاهلانه و ظالمانه! اصلاً لازم نیست که چشم ها را بشوییم و جور دیگر ببینیم؛ کافیست به دور و برمان نگاه ساده ای بیندازیم. همین! یک نمونه را من به شما معرفی می کنم:« زین العابدین چمانی» چمانی کارشناس مترجمی و زبان و ادبیات انگلیسی است که به پنج زبان زنده ی دنیا آشنایی در حدّ تسلط دارد. می تواند همزمان یک شعر را از زبان انگلیسی به فارسی یا ترکی و یا بالعکس ترجمه کند؛ طوری که حس و حال شعر زبان اصلی در حدود نود در صد به مخاطب منتقل شود. و این امکان ندارد مگر با مداومت در مطالعه و احاطه به ادبیات هر دو زبان. ترجمه های زیادی را از او با اصلشان مقابله کرده ام و دیده ام که به قول خودش« قیل وورمیر.» یعنی مو نمی زند. در حال حاضر دبیر زبان انگلیسی دبیرستان های چهاردانگه است. سرشار از احساس و عاطفه است و وقتی شعری را دکلمه می کند با فن بیان مخصوص خودش جان کلام را بر جان می نشاند. مخصوصاً وقتی شعر ترکی را که زبان مادری اش است می خواند. زنگ های تفریح دور از چشم دانش آموزان و در حیاط خلوت مدرسه برای رفع خستگی سیگاری روشن می کند .سیگار کشیدنش هم با بقیه فرق می کند. چمانی فقط سیگار نمی کشد، بلکه با هر پوکی که به سیگار می زند؛مصراعی را در ذهنش می پرورد و یا عبارتی را ترجمه می کند و با پوک عمیق و واپسینش به سیگار، جدیدترین مخلوقش را امضا می کند. اشتباه نشود، سیگار او افیونی برای الهام شعر نیست.شعرش منقلی نیست.احساس ناب انسانی است. شاید در پشت نگاه ژرفی که به سرخی گُل سیگارش می دوزد؛ به این فکر می کندکه:« من کجام؟ این جا کجاست؟!» جای چمانی در مدرسه و سر و کله زدن با بچه هایی که هر روز گستاخ تر و نسبت به درس و تحصیل بی انگیزه تر می شوند نیست.چمانی یک آدم خاص با توانایی های بسیار بالاست که باید خصوصیاتش را شناخت و او را دریافت و نهایت استفاده را از وجودش کرد. بارها در جمع همکاران به جد یا کنایه شنیده ام که گفته اند:« چمانی جای تو این جا نیست. اگر در هر جای دیگری از دنیا بودی بهتر و بیشتر قدر تو را می دانستند.» و من هم این حرف را قبول دارم. باید با او بنشینی و برخیزی تا پی ببری که چه گنج سر به مهری در کنارت داری و از مصاحبتش چه اطلاعات سودمندی عایدت می شود. چمانی تا حالا چندین کتاب و مقاله از زبان های انگلیسی و ترکی به فارسی ترجمه کرده و یک دیکشنری به چاپ رسانده است. در حال حاضر هم مشغول ترجمه ی کتاب « عجایب طبیعت» از انگلیسی به فارسی است. ترجمه هایش را معمولاً با مداد سیاه روی برگه های آ چهار می نویسد و کنار امضایش ساعت ترجمه را قید می کند و اغلب ساعت ها، ساعت های پایانی شب و نزدیک طلوع خورشید است. زین العابدین چمانی من و الهه ی الهام را قابل دانسته و سخاوتمندانه گاهی کارهایش را برای درج در وبلاگ، به من و شما هدیه می کند. از شما دعوت می کنم کارهایش را در وبلاگ ادبی الهه ی الهام دنبال کنید. به امید دیدار! پی بهانه های بکر مرور می کنم تمام روزهای رفته را و کوچه های پرسه ی شبانه را همیشه ی خدا، راهی بوده هنوز هم باید راهی باشد زمانه، امّا، هیس! زمانه ی خوبی نیست خوب است مراقب گوش های موش های جرز میعادگاهمان باشیم. -« می شنوند، خیال می کنند خبرهاییست، از کجا می دانند که ما فقط حرف می زنیم، شعر می خوانیم؟! مهم نیست، بگذریم...» به راستی آیا خودش هم فکر می کند که ما فقط حرف می زنیم؟! ولی نه خوب می داند انگار برای باز دیدنش به من بهانه می دهد شوق سرودن ترانه می دهد چه دلخوشم که لیلی ام به پوچی پچ پچه ها هیچ بها نمی دهد. حسن سلمانی 87/4/30 موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|