«با الهه ی الهام هیچکس تنها نیست.و همه از او حرف می زنند و بیشتر حرف ها درباره ی متانت و کمالات اوست.»
آنچه گذشت حرف های دوست خوبم آقای سلمانی بود.که ندیده من را شیفته ی الهه ی الهامش کرد. بلافاصله به او گفتم: کجا می تونم اونو ببینم؟ و او هم گفت : نشونی شو بنویس؛ سه راه دبلیو، خیابان پارس، کوچه ی ایران. بدون خداحافظی سوار دوچرخه شدم و به سمت سه راه رفتم. با کمترین دردسر و پرس و جویی محل استقرار او را پیدا کردم.با شوق و ذوق دستم را روی زنگ گذاشتم ولی خبری از باز شدن در و پنجره نشد. از سر و صدایی که به گوشم می رسید متوجه شدم، تعداد زیادی قبل از من به اینجا آمده اند و به خاطر همین کسی صدای در زدن و تاپ و توپ قلبم را نمی شنود.
نیم ساعتی گذشت تا بالاخره پنجره ای و بعد هم دری به رویم باز شد. ولی این تاخیر چیزی از شوق و ذوق دیدن الهه ی الهام را در من کم نکرده بود. توی حیاط بودم که دیدم گنده های شعر و ادب و خاطره و داستان دور او را گرفته اند و هر کس به طریقی به او ابراز علاقه و پیشنهاد همکاری می کند. با خودم گفتم:« آنجا که عقاب پر بریزد / از پشه ی لاغری چه خیزد؟»
تمام بضاعت ادبی و فرهنگی ام یک برگ آ،چهار بیشتر نمی شد؛ با این حال اصرار داشتم همین یک ورق را به او بدهم تا بداند که من هم یکی از طرفدارانش هستم.
کمی جلوتر رفتم. شعر« ای عزیز» آقای محسن قویدل را دیدم و کمی آن طرف تر ، ترجمه ی فارسی یک شعر انگلیسی از آقای چمانی توجه ام را جلب کرد. یکی دیگر از انجمن ادبی که به راه انداخته بود حرف می زد و خلاصه این که همه به نوعی می خواستند نظر او را به خود جلب کنند.مایوس و نومید داشتم برمی گشتم که به آقای سلمانی برخوردم. بعد از شنیدن حرف هایم گفت: لطفاً نوشته هایت را به من بده؛ حتماً آن ها را به دست الهه ی الهام و دوستانش می رسانم...
جانی تازه گرفتم و با یک تشکر چند تشدیدی از او خداحافظی کردم.
دوست شما-401