زاهدی می گوید:جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد...
اول:مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه ی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.او گفت: ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود...
دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان راه می رفت، به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای...؟
سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت، گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای...؟ کودک چراغ را خاموش ساخت و گفت تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت...؟
چهارم: زنی بسیار زیبا که در حال خشم، از شوهرش شکایت می کرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن، گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم، چنان از خود بی خود شده ام که از خود خبرم نیست، تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری...؟
ارسال:نیروانا جم