الهه ی الهام
انجمن ادبی
فصل تابستان است و تنور دلم از آتش یادت روشن کاش اینجا بودی! این خیال خام را می سپارم به تنور تا که از بوسه ی هر شعله ی تنهایی من بپزد خوب و برشته شود و ترد شود سفره ی خاطره را می گشایم پس از آن در یک سو جرعه ای چای و یکی حبّه ی قند که تداعی گر لبخند تو است منتظر می مانم تا بیاید آن دم که مؤذّن خبر آمدنت را بسراید مسرور ومن افطار کنم روزه ی دیدارت را فصل تابستان است و تو ای همزادم کاش اینجا بودی...! موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|